Categories
Journalism

چرا کارل مارکس مدام دست به بازنگریِ جلد اول سرمایه می‌زد؟

چرا کارل مارکس مدام دست به بازنگریِ جلد اول سرمایه می‌زد؟

مارچلو موستو

پارسا زنگنه

فایل پی دی اف:چرا کارل مارکس مدام دست به بازنگریِ جلد اول سرمایه می‌زد؟

هرچه از انتشار کتاب سرمایه اثر کارل مارکس دهه‌ها بگذرد و هرچه این اثر به‌عنوان کتابی قدیمی و بی‌استفاده به حاشیه رانده شود، بازهم مرتباً به‌ کانون مباحث باز می‌گردد. این کتاب که 157 سال قدمت دارد (نخستین‌ انتشار: 14 سپتامبر 1867)، و «نقدِ اقتصاد سیاسی» است، هنوز هم تمام ویژگی‌های یک اثر عظیمِ کلاسیک را در خود دارد: با هر بازخوانی، اندیشه‌های جدیدی را به ذهن می‌آورد و قادر است منظرهای پراهمیتی از وضعیت کنونی و گذشته را روشن سازد.

یکی از برجسته‌ترین مزایای سرمایه این است که به ما کمک می‌کند تحولات لحظۀ‌ حاضر را در چشم‌انداز تاریخی مناسبی قرار دهیم. ایتالو کالوینو نویسندۀ معروف ایتالیایی گفته یکی از دلایلی که باعث می‌شود یک اثر کلاسیکْ کلاسیک بماند، این است که به ما کمک می‌کند «رخدادهای جاری را به صدای پس‌زمینه محول کنیم». این‌گونه آثار به پرسش‌هایی ذاتی اشاره می‌کنند که تا به‌درستی درک‌شان نکنیم و از دل‌شان راهی نیابیم، نمی‌توانیم ازشان درگذریم. برایِ همین است که کلاسیک‌ها همیشه توجه نسل‌های جدیدِ خوانندگان را جلب، و با وجودِ گذشت زمان بازهم  اهمیت خود را حفظ می‌کنند. این دقیقاً همان چیزی‌ست که می‌توانیم در مورد سرمایه، و ناظر به 157 سال قدمتی که دارد، معترف باشیم. در واقع با گسترش سرمایه‌داری در جای‌جایِ کرۀ زمین و نفوذ آن به تمام حوزه‌های وجودی‌مان، این کتاب مستدل‌تر‌‌ شده است.

بازیابی اثر عظیم مارکس پس از بحران اقتصادی سال‌های 2007 تا 2008 به یک ضرورت واقعی ـ تقریباً یک پاسخ اضطراری به آنچه در حال وقوع بود ـ بدل شد. اگر پس از سقوط دیوار برلین، اثر عظیم مارکس به فراموشی سپرده شده بود، بازهم این کتاب می‌توانست به ما کمکی شایان کند تا دلایل راستینِ جنونِ ویرانگرِ سرمایه‌داری را بفهمیم. بنابرین در آن اثناء که شاخص‌های بورس جهانی صدها میلیارد دلار از دست می‌دادند و بسیاری از مؤسسات مالی ورشکسته می‌شدند، سرمایه توانست تنها ظرف چند ماه رکورد فروشِ تمام بیستِ سال گذشتۀ خود را بزند. ولی حیف! احیای سرمایه با آنچه از نیروهای چپِ سیاسی باقی‌مانده بود، مقارن نشد. خودشان را فریب دادند! فکر می‌کردند می‌توانند با نظامی که اصلاح‌ناپذیری خود را روز‌افزون نشان می‌داد، بازی کنند. وقتی وارد دولت شدند، رفتند دنبال تدابیر تسکینیِ میانه‌گرایی که هیچ تاثیری در کاهش نابرابری‌های اجتماعی-اقتصادی فزاینده و بحران زیست‌محیطی جاری نداشت. نتایج این انتخاب‌ها برای همه روشن است.

اما احیای کنونی سرمایه به یک نیاز دیگر پاسخ داد: نیاز به تدقیق اینکه ـ به‌لطف مجموعه‌ای از مطالعات جدید ـ کدام نسخه از این متن، که مارکس بیشترِ نیروی [کارِ] فکری خود را برای آن گذاشت، قابل اعتمادترین است. این پرسش مدت‌ها در تعلیق بود؛ و این برمی‌گشت به‌ شیوه‌ای که مارکس اثر خود را تولید و تکمیل کرده بود.

نسخه‌های مختلف از جلد اول

نیّت نخستینِ انقلابیِ آلمانی، [مارکس]، هنگامی که نخستین پیش‌نویس کتاب خود را آماده می‌کرد (گروندریسه 1857-1858)، این بود که اثر خود را در شش جلد تنظیم کند. سه جلد اول به سرمایه، مالکیت زمین و کار مزدی اختصاص می‌یافت و سه جلد دیگر به دولت، تجارت خارجی [یا تجارت بین‌المللی] و بازار جهانی. اما آگاهی روزافزون مارکس از اینکه چنین طرح گسترده‌ای عملی نخواهد بود، او را وادار کرد که پروژه‌ای عملی‌تر را در پیش گیرد. او از خیر سه جلد آخر گذشت و تصمیم گرفت برخی از بخش‌های مربوط به مالکیت زمین و کار مزدی را نیز در کتاب سرمایه بگنجاند. بدین‌ترتیب، سرمایه به سه بخش تقسیم شد: جلد اول به فرایند تولید سرمایه[1]، جلد دوم به فرایند گردش سرمایه[2] و جلد سوم به فرایند کلی تولید سرمایه‌داری[3] اختصاص داده شد. علاوه بر این‌ها، قرار بود جلد چهارمی هم در کار باشد و به تاریخ نظریه تخصیص یابد ـ که البته هرگز شروع نشد و اغلب با نظریه‌های ارزش اضافی اشتباه گرفته می‌شود.

همان‌طور که می‌دانیم، مارکس تنها توانست جلد اول را تمام‌وکمال به‌پایان برساند. جلدهای دوم و سوم پس از مرگ او منتشر شدند؛ جلد دوم در سال 1885 و جلد سوم در سال 1894، که به‌لطف تلاش‌های بسیار زیاد فریدریش انگلس این کار انجام شد. اگرچه محققان دقیق و سخت‌گیر بارها در مورد وثوق بودن این دو جلد پرسش‌هایی مطرح کرده‌اند، چرا که این جلدها بر اساس دست‌نوشته‌های ناقص و پراکنده‌ای نوشته شده‌اند که سال‌ها از یکدیگر فاصله داشتند و مشکلات نظری بسیاری در آن‌ها باقی مانده، اما معدود افرادی هم هستند که به این سؤال پرداخته‌اند: آیا اصلاً از جلد اول نسخه‌ای نهایی درکار است؟

این پرسش دوباره به مرکز توجه مترجمان و ناشران بازگشته، و در سال‌های اخیر نسخه‌های جدید مهمی از سرمایه منتشر شده است. برخی از این نسخه‌ها در برزیل، ایتالیا و حتی ایالات متحده در سال 2024 منتشر شدند، جایی که انتشارات دانشگاه پرینستون هفتۀ گذشته اولین نسخۀ انگلیسی جدید خود را به‌لطف مترجم پل رایتتر[4] و ویراستار پل نورث[5] پس از پنجاه سال منتشر کرد. (روی هم رفته این چهارمین نسخۀ انتشارات دانشگاه پرینستون در طول این پنجاه است).

مارکس از ساختار جلد اول که سال 1867 پس از بیش از دو دهه تحقیق مقدماتی منتشر شد، راضی نبود. او در نهایت آن را به شش فصل بسیار طولانی تقسیم کرد. بیشتر از همه، او از نحوه بیان نظریۀ ارزش ناراضی بود، زیرا مجبور شده بود آن را به دو بخش تقسیم کند: یکی در فصل اول و دیگری در پیوستی که با عجله پس از تحویل دست‌نویس نوشته شده بود. بدین ترتیب، نوشتن جلد اول حتی پس از چاپ نیز بخشی از وقت و انرژی‌ مارکس را گرفت.

در آماده‌سازی برای چاپ نسخه دوم، که مابین سال‌های 1872 و 1873 به‌صورت بخش‌به‌بخش منتشر شد، مارکس قسم‌های حیاتی مربوط به نظریۀ ارزش را بازنویسی کرد و چندین افزوده درباره تفاوت سرمایه ثابت و متغیر و ارزش اضافی، و همچنین در مورد استفاده از ماشین‌آلات و فناوری افزود. او همچنین ساختار کلی کتاب را بازطراحی، و آن را به هفت بخش تقسیم کرد که در مجموع شامل بیست و پنج فصل بود، که به‌طور دقیق‌ترْ خود به بخش‌هایی تقسیم می‌شدند.

مارکس با دقت فرآیند ترجمۀ روسی (1872) را پی گرفت، و انرژی بیشتری را نیز برای نسخۀ فرانسوی که مابین سال‌های 1872 و 1875 به‌صورت بخش‌به‌بخش منتشر شد، صرف کرد. او مجبور شد زمان بیشتری از آنچه انتظار داشت صرف بررسی ترجمه کند. از آن‌جا که از ترجمۀ تحت‌اللفظی مترجم ناراضی بود، صفحات زیادی را بازنویسی کرد تا بخش‌هایی را که مملو از تفصیل‌های[6] دیالکتیکی بودند برای مخاطبان فرانسوی‌زبان قابل‌هضم‌تر کند. او تغییرات لازم را ایجاد کرد. این تغییرات عمدتاً مربوط به بخش پایانی کتاب بودند که به «فرایند انباشت سرمایه[7]» اختصاص داشت. او همچنین متن را به فصول بیشتری تقسیم کرد. در پیوست نسخه فرانسوی، مارکس نوشت که، نسخه فرانسوی «ارزش علمی مستقلی از نسخه اصلی» دارد و افزود که باید «با خوانندگانی که با زبان آلمانی آشنا هستند نیز مورد مشورت قرار گیرد».

بدیهی است که وقتی در سال 1877 پای نسخه‌ای انگلیسی به‌میان آمد، مارکس خاطرنشان کرد که مترجم «ضرورتاً باید نسخۀ دوم آلمانی را با نسخۀ فرانسوی مقایسه کند»؛ زیرا در این نسخۀ اخیر [فرانسوی] «چیزهای جدیدی اضافه کرده و بسیاری از موارد را بهتر توضیح داده» بود. بنابراین این‌ها تنها اصلاحات ظاهری نبودند. تغییراتی که او به نسخه‌های مختلف اضافه کرد، نتایج مطالعات مستمرش و اندیشۀ انتقادیِ همیشه-در-حال-تحولش را باهم ادغام کرد.

مارکس نسخۀ فرانسوی را مرور، و مزایا و معایب آن را دوباره در سال بعد بررسی کرد. او به نیکولای دانیلسون[8]، که مترجم روسی سرمایه بود نوشت که، متن فرانسوی شامل «تغییرات و افزوده‌های مهم بسیاری است»، و اذعان داشت که مجبور شده «تفصیل‌ها را» به‌ویژه در فصل اول «باز‌تر» کند. بنابراین او احساس می‌کرد که باید تصریح کند که فصول مربوط به «کالا و پول[9]» و «دگرگونی پول به سرمایه[10]» باید «فقط بر اساس متن آلمانی ترجمه شوند». در هر صورت، می‌توان گفت که نسخۀ فرانسوی بسی بیش از یک ترجمه بود.

مارکس و انگلس در این مورد نظرات متفاوتی داشتند. نویسنده از نسخۀ جدید خوشحال بود و آن را در بسیاری از قسم‌ها بهبودیافته می‌دانست. اما انگلس، هرچند برخی از بهبودهای نظری را تأیید کرد، از سبک ادبی‌ای که زبان فرانسوی تحمیل کرده بود، مردد بود. او نوشت: «فکر می‌کنم استفاده از نسخۀ فرانسوی به‌عنوان مبنای ترجمه انگلیسی اشتباه بزرگی باشد».

بنابراین، هنگامی که از انگلس خواسته شد کمی بعد از مرگ رفیقش نسخۀ سوم آلمانی از جلد اول (1883) را آماده کند، «تنها ضروری‌ترین تغییرات» را اعمال کرد. پیشگفتارش به خوانندگان می‌گفت، مارکس قصد داشت «بخش زیادی از متن جلد اول را بازنویسی کند»، اما مشکلات سلامتی مانع از انجام این کار شده بود. انگلس از یک نسخه آلمانی استفاده کرد که در چندین بخش توسط خود مارکس اصلاح شده بود و نسخه‌ای از ترجمۀ فرانسوی که مارکس تغییرات ضروری را در آن نشان داده بود. انگلس در اصلاحات خود محدود بود و گزارش داد که «هیچ کلمه‌ای در این نسخه سوم تغییر داده نشد، مگر اینکه من به‌طور قطعی معتقد بودم که خود نویسنده هم آن را تغییر می‌داد». با این همه، او تمام تغییرات مورد نظر مارکس را درج نکرد.

ترجمه انگلیسی (1887)، که کاملاً تحت نظارت انگلس انجام شد، بر اساس نسخۀ سوم آلمانی بود. او تأکید کرد که این متن، مانند نسخۀ دوم آلمانی، از ترجمه فرانسوی برتر است ـ مخصوصاً به‌دلیل ساختار فصولی که دارد. او در پیشگفتار نسخۀ نگلیسی توضیح داد که نسخۀ فرانسوی بیشتر برای این استفاده شده که، «نویسنده تا چه حد خودش آماده بوده که در ترجمه، معنای کامل متن اصلی را فدای چیزی کند». انگلس مدتی قبل‌تر، در مقاله‌ای با عنوان «مارکس را چگونه ترجمه نکنیم[11]»، به شدت ترجمۀ ضعیف جان برودهاوس[12] از برخی صفحات سرمایه را کوبید، و گفت: «آلمانی قوی به انگلیسی قوی نیاز دارد تا بتواند آلمانی-به-انگلیسی را به‌درستی منتقل کند […] واژه‌های جدید آلمانی به معادل‌هایِ تازه‌ای در انگلیسی نیاز دارند».

نسخۀ چهارم آلمانی در سال 1890 منتشر شد؛ این آخرین نسخه‌ای بود که انگلس آماده کرده بود. او با زمان بیشتری که در اختیار داشت، توانست اصلاحات بیشتری را که مارکس در نسخۀ فرانسوی انجام داد، به‌متن وارد کند، هرچند از خیر برخی‌شان هم گذشت. انگلس در پیشگفتارش نوشت: «پس از مقایسه مجدد نسخۀ فرانسوی و یادداشت‌های دست‌نوشتۀ مارکس، من چندین افزودۀ دیگر را از آن ترجمه به متن آلمانی اضافه کرده‌ام». او از نتیجۀ نهایی خود بسیار راضی بود. فقط در آن نسخۀ مشهوری که کارل کائوتسکی در سال 1914 آماده کرد، تغییرات بیشتری اعمال شد.

در جست‌وجوی نسخۀ نهایی

نسخۀ 1890 انگلس از جلد اولِ سرمایه، به نسخۀ مرجع تبدیل شد، و بیشتر ترجمه‌های جهانی از روی آن صورت گرفت. تاکنون، جلد اول به 66 زبان منتشر شده و در 59 مورد از این پروژه‌ها، جلدهای دوم و سوم نیز ترجمه شده‌اند. به‌جز مانیفست کمونیست، که به‌طور مشترک با انگلس نوشته شده و احتمالاً بیش از 500 میلیون نسخه از آن چاپ شده، و همچنین کتاب کوچک سرخِ[13] مائو که تیراژ بسیار بیشتری داشت ـ هیچ‌کدام از کلاسیک‌های سیاست، فلسفه یا اقتصاد، دارای چاپی به‌اندازۀ جلد اول سرمایه نبوده‌اند.

با این حال، بحث دربارۀ بهترین نسخه همچنان ادامه دارد. کدام یک از این پنج نسخه ساختار بهتری دارد؟ کدام نسخه شامل دستاوردهای نظری مارکس در سال‌های بعد است؟ اگرچه جلد اول مشکلات و پیچیدگی‌های [ویرایشی] نسخه‌های دوم و سوم را ندارد ـ که شامل صدها تغییر انجام‌شده توسط انگلس است ـ اما کماکان نیز چالش‌برانگیز است.

برخی از مترجمان تصمیم گرفته‌اند به نسخه 1872–1873، آخرین نسخۀ آلمانی که مارکس اصلاح کرده بود، تکیه کنند، همانطور که رایتتر و نورث در نسخۀ جدید انگلیسی نیز این کار را کرده‌اند. نسخۀ آلمانی 2017 (ویرایش‌شده توسط توماس کوچینسکی[14]) پیشنهادی متفاوت ارائه داده، و مدعی‌ست به نیات مارکس وفادارتر است. این نسخه شامل تغییرات بیشتری می‌شود؛ همان تغییراتی که برای ترجمۀ فرانسوی آماده شدند، اما انگلس بیخیال‌شان شد. اولی محدودیتی دارد، در این که بخش‌هایی از نسخه فرانسوی که قطعاً از نسخه آلمانی بهتر هستند نادیده گرفته شده‌اند، اما دومی متن را برای خواندن پیچیده و دشوار کرده است.

بنابراین آن نسخه‌هایی بهتر هستند که پیوستی با تغییرات انجام‌شده توسط مارکس و انگلس برای هر نسخه دارند، و همینطور برخی از دست‌نوشته‌های مهم مارکس را هم که تاکنون تنها به زبان آلمانی و چند زبان دیگر منتشر شده‌اند، شامل باشند. با این همه، هنوز هیچ نسخه‌ای نهایی از جلد اول وجود ندارد. مقایسه نظام‌مند اصلاحات انجام‌شده توسط مارکس و انگلس هنوز نیازمند تحقیق بیشتر از سوی دقیق‌ترین دانش‌آموزان آن‌ها است.

مارکس اغلب قدیمی و منسوخ خوانده شده است و مخالفان اندیشه‌های سیاسی‌اش دوست دارند از او یک شکست‌خورده بسازند. اما دوباره، نسل جدیدی از خوانندگان، فعالان و پژوهشگران در حال مطالعۀ نقدِ او بر سرمایه‌داری هستند. در روزهای تاریکی مثل امروز، این نوید کوچکی برای فرداست.

منبع

[1] The Process of Capital Production

[2] The Process of Capital Circulation

[3] The Overall Process of Capitalist Production

[4] Paul Reitter

[5] Paul North

[6] dialectical exposition

[7] The Process of Capital Accumulation

[8] Nikolai Danielson

[9] The Commodity and Money

[10] The Transformation of Money into Capital

[11] How Not to Translate Marx

[12] John Broadhouse

[13] The Little Red Book

[14] Thomas Kuczynski

Categories
Journalism

کارل مارکس: ضداستعمارگرایی که خواستار رهایی اعراب بود

کارل مارکس: ضداستعمارگرایی که خواستار رهایی اعراب بود

مارچلو موستو

مترجم: پارسا زنگنه

زمانی که مارکس در الجزیره زندگی می‌کرد، در قبال برخی مسائل – با عصبانیت – تاخت: تجاوزِ خشونت‌آمیز فرانسوی‌ها؛ اقدامات مفسده‌جویانۀ پرتکرارشان؛ غرور گستاخانه‌شان؛ و پیش‌فرض و وسواس‌شان در انتقام‌گرفتن مانند مولوخ1علیه هر اقدام شورشی که از سوی خلق عرب صورت می‌گرفت. او نوشته که: «پلیس در اینجا نوعی از شکنجه را اعمال می‌کند که به‌موجبش اعراب مجبور به «اعتراف» می‌شوند، دقیقاً شبیه آنچه انگلیسی‌ها در هند انجام می‌دهند». همچنین مارکس باور دارد که: «استعمارگران همیشه هدفی یکسان دارند: مالکیت جمعیِ محلی را ویران کنند و بعد آن را به ابژه‌ای [یا کالایی] برای خرید و فروشِ آزاد، دگرگون کنند».

مارکس در آفریقای شمالی چه کار داشت؟

کارل مارکس در آخرین زمستانی که توانست هر سه‌ماه آن‌را به‌طور کامل تجربه کند، یعنی زمستان ۱۸۸۲، دچار بیماری برونشیت شدید شد. پزشک توصیه کرد برای گذراندن دوره‌ای از نقاهت به جایی گرم نقل مکان کند. جبل‌الطارق منتفی بود؛ زیرا مارکس به‌عنوان فردی بدون تابعیت، برای ورود به این قلمرو به گذرنامه نیاز داشت. امپراتوری بیسمارکی پوشیده از برف بود، و به‌همین خاطر حضورش در آن‌جا [از لحاظ پزشکی] ممنوع بود. در این اثناء ایتالیا هم منتفی بود؛ زیرا، همانطور که فردریش انگلس بیان کرده: «اولین شرط برای دورۀ نقاهت بیماران این است که پلیس آن‌ها را مورد آزار و اذیت قرار ندهد».

پل لافارگ2– داماد مارکس – به‌همراه انگلس، او را متقاعد کردند که به سمت الجزیره برود. الجزیره در آن زمان نزد انگلیسی‌ها که می‌خواستند از شر دشواری‌های زمستان خلاص شوند، شهرت خوبی یافته بود. کما اینکه النور3– دختر مارکس – بعداً این‌طور به‌یاد آورد که آنچه پدرش را به انجام این سفر غیرعادی سوق داد چیزی الاء دغدغۀ اصلی‌یش یعنی تکمیل سرمایه4نبود.

او با قطار از انگلستان و فرانسه گذشت، و سپس با قایق از دریای مدیترانه به الجزیره رسید. او ۷۲ روز در آنجا ساکن شد. این تنها مسافرتی بود که مارکس در خارج از اروپا گذراند. با این همه، روزها یکی‌ پس از دیگری سپری می‌شدند اما مارکس بهبود نمی‌یافت و سرانجام هم سلامتی‌یش را به‌دست نیاورد. رنجش فقط جسمی نبود. او پس از مرگ همسرش بسیار تنها شد و به انگلس نوشت که: «مانند دن کیشوت بزرگ، حملاتی عمیق از جنونِ افسردگی را به‌طرزی جان‌فرسا» احساس می‌کند. مارکس، گذشته از این – به دلیل وضعیت سلامتی‌یش – از فعالیت فکری جدی، که همیشه برایش امری اساسی به‌شمار می‌رفت، باز ماند.

آثار ابداع مالکیت خصوصی توسط استعمارگران فرانسوی

تسلسل رویدادهای نامطلوب به مارکس اجازه نداد تا به کُنه واقعیت الجزایر دست یابد. و بدین‌ترتیب، امکان مطالعۀ ویژگی‌های مالکیت مشترک در میان اعراب نیز برایش فراهم نشد، موضوعی که چند سال پیش از این توجهش را بسیار جلب کرده بود. مارکس در یکی از دفترهای مطالعاتی‌یش که به سال ۱۸۷۹ بازمی‌گردد، بخش‌هایی از کتاب یک جامعه‌شناس روس، یعنی ماکسیم کووالفسکی5 را که مالکیت اشتراکی زمین: علل، خط سیر و برآمدهای افول آن6نام داشت، یادداشت‌برداری کرده بود. این یادداشت‌ها به اهمیت مالکیت مشترک در الجزایر قبل از ورود استعمارگران فرانسوی و همچنین به تغییراتی که آنها ایجاد کردند اختصاص داشتند. مارکس از کووالفسکی چنین نت‌برداری کرد: «فرماسیون مالکیت خصوصی زمین – از نقطه‌نظر بورژوازی فرانسوی – شرط لازم برای تمام پیشرفت‌ها در سپهر سیاسی و اجتماعی است». تداوم بیشتر مالکیت اشتراکی «[آن‌هم] به‌مثابه فرمی که در ذهن‌ها از گرایشات کمونیستی حمایت می‌کند، هم برای مستعمره و هم برای میهن خطرناک است.» در ضمن، این کلمات کووالفسکی هم برای مارکس جلب توجه کرده‌اند: «انتقال مالکیت زمین از دست محلی‌ها به استعمارگران توسط فرانسوی‌ها در تمامی رژیم‌ها دنبال شده است. (…) هدف همیشه یکسان است: مالکیت جمعیِ محلی را ویران کنند و سپس آن را به ابژه‌ای [یا کالایی] برای خرید و فروشِ آزادْ دگرگون کنند تا بدین وسیله گذرشِ نهایی به‌سوی استعمارگران فرانسوی را آسان‌تر سازند.»

کووالفسکی در مورد قانون الجزایر که توسط یک جمهوری‌خواه چپ، ژول وارنیه7، مطرح شد و در سال ۱۸۷۳ نیز به‌تصویب رسید، ادعا کرده بود که، تنها هدف این قانون: «مصادرۀ خاکِ جمعیت محلی به‌دست استعمارگران و زمین‌خواران اروپایی» بوده است. مارکس نیز این ادعا را تأیید کرد. گستاخی فرانسوی‌ها تا حد «غارت‌گری مستقیم» پیش رفت. به‌عبارتی دیگر این گستاخی تا جایی پیش‌رفت که فرانسوی‌ها تمام زمین‌های کشت‌نشدۀ مشترکی را که برای استفاده محلی باقی مانده بود، به «مالکیت دولتی» تبدیل کردند. باید گفت این فرآیند برای حصول یک دستاورد مهم دیگر طراحی شده بود: حذف خطر مقاومت از سوی مردم محلی. مارکس مجدداً از طریق سخنان کووالفسکی خاطرنشان کرد که: «شالودۀ مالکیت خصوصی و استقرار استعمارگران اروپایی در میان قبایل عرب، قدرتمندترین ابزار برای تسریع فرآیند انحلال اتحادیه‌های قبیله‌ای خواهد بود. (…) سلب مالکیت از اعراب که به‌دست قانون تعمداً صورت گرفت، صرفاً دو هدف داشت: ۱) تا جایی که ممکن است زمین‌های بیشتری [به‌طور قانونی] در اختیار فرانسوی ها قرار گیرد؛ و ۲) اعراب را از پیوندهای طبیعی خود با خاک‌شان جدا کنند، تا از این طریق واپسین نیروی اتحادیه‌های قبیله‌ای را نیز در هم بشکنند و در نتیجه هرگونه خطر شورش [احتمالی] را هم از بین ببرند.»

مارکس اظهار داشت که این نوع فردی‌سازاندنِ مالکیت زمین، نه‌تنها منافع اقتصادی هنگفتی را برای مهاجمان به ارمغان آورده بود، بلکه به یک «هدف سیاسی: تخریب شالودۀ این جامعه» نیز دست یافت.

تأملاتی دربارۀ جهانِ عرب

زمانی که مارکس در الجزیره بود، بی‌عدالتی‌های نظامِ [استعماری] تازه – برپاشده، در مقاله‌ای به تاریخ فوریه ۱۸۸۲ در روزنامۀ محلی «نیوز»8 مستند شد. هر شهروند فرانسوی در آن‌زمان روی کاغذ می‌توانست امتیاز انحصاری بیش از ۱۰۰ هکتار از زمین‌های الجزایر را حتی بدون خروج از فرانسه نیز دریافت کند. و همچنین می‌توانست آن را بعداً به مبلغ ۴۰.۰۰۰ فرانک به یک محلی بفروشد. کلون‌ها [ی فرانسوی] به‌طور متوسط هر قطعه زمینی را که به قیمت ۲۰ تا ۳۰ فرانک خریده بودند به قیمت ۳۰۰ فرانک می‌فروختند.

مارکس به دلیل بیماری‌یش نتوانست این موضوع را مورد مطالعه قرار دهد. با این همه، مارکس در شانزده نامه‌ای که از وی بر جای مانده (او تعداد بیشتری نامه نوشته بود، ولی برخی‌شان گم شده‌اند)، مشاهداتی اندیشمندانه‌ را در خصوص حاشیۀ جنوبی مدیترانه ارائه کرده است. برخی از این مشاهدات که به مناسبات اجتماعیِ مسلمانان می‌پردازند، واقعاً چشم‌گیرند. مارکس عمیقاً تحت تأثیر برخی از ویژگی‌های جامعۀ عرب قرار گرفت. او اظهار داشت که برای یک: «مسلمان راستین، این‌ قبیل حوادث، چه خوب باشند چه بد، فرزندان محمد را [از یکدیگر جدا و] متمایز نمی‌کنند». در واقع به برابری مطلق در مناسبات اجتماعی‌شان خدشه‌ای وارد نمی‌کنند. اتفاقاً وقتی این برابریِ مطلق مخدوش می‌شود، به این مهم که همه برابرند بیشتر آگاه می‌شوند. این عقیده و کردارِ برابری مطلق، به‌درستی  نزد سیاستمداران‌شان ضروری شمرده می‌شود. با این اوصاف، آنها بدون یک جنبش انقلابی به‌سوی ویرانی کامل خواهند رفت».

مارکس در نامه‌هایش با لحنی اهانت‌آمیز به تجاوزات خشونت‌بار و مفسده‌جویی‌های مکرر اروپایی‌ها تاخت؛ و از همه مهم‌تر، به: «تکبرِ گستاخانه و خود – برتر – بینی آشکارشان در برابر «نژادهای ضعیف‌تر»، و وسواس وحشتناک و مولوخی‌مانندشان در تاوان گرفتن»، برای هر اقدام شورشی که از سوی ضعفا سر می‌زد نیز، حمله کرد. او [با این همه] تاکید داشت که در تاریخ تطبیقی اشغالِ استعماری، «انگلیسی‌ها و هلندی‌ها دست فرانسوی‌ها را از پشت بسته اند». مارکس در خودِ الجزیره بود که به انگلس گزارش داد ظرف مدتی که در اینجا بوده مرتباً با یک قاضیِ مترقیِ Fermé ملاقات‌هایی را داشته است. و به انگلس گفته بود که Fermé: «شکلی از شکنجه (…) برای گرفتن «اعتراف» از اعراب است که توسط پلیس به‌طور بدیهی صورت می‌گیرد (مانند کاری که انگلیسی‌ها در هند می‌کند)». مارکس با امعان نظر به گفته‌های همین قاضی به انگلس گزارش داد که: «برای مثال وقتی قتلی توسط یک باند عرب، معمولاً با هدف سرقت انجام می‌شود، و اشرار واقعی در طول زمان دستگیر، محاکمه و اعدام می‌شوند، این امر به‌عنوان تاوان برای خانوادۀ استعمارگری که دچار خسارت شده، کافی تلقی نمی‌شود. [در واقع بُعد تصاعدی دادرسی در اینجا خود را ظاهر می‌کند]. آنها علاوه بر این، خواستار «به‌بند کشیدن» دست‌کم شش فرد عرب بی‌گناه نیز هستند. (…) هنگامی که یک استعمارگر اروپایی در میان کسانی که «نژادهای ضعیف‌تر» در نظر گرفته می‌شوند، زندگی می‌کند، حال چه برای مستعمره‌نشینی و چه برای تجارت، او عموماً خودش را حتی از پادشاه نیز مصون‌تر می‌داند.»

علیه حضور استعماری بریتانیا در مصر

مارکس چند ماه بعد، و به‌همین‌نحو، حضور بریتانیا در مصر را هم شدیداً به‌باد انتقاد گرفت. جنگی که در سال ۱۸۸۲ توسط نیروهای بریتانیایی شروع شد، پایان‌دهندۀ شورشی موسوم به اورابی9بود که در سال ۱۸۷۹ آغاز شده بود. این جنگ انگلیسی‌ها را قادر ساخت تا سلطه خود بر مصر را به‌نام تحت‌الحمایگی برقرار دارند. مارکس از افراد مترقی که ثابت کردند قادر به حفظ جایگاه طبقاتی خودآیین نیستند عصبانی بود و هشدار داد که تقابل کارگران با نهادها و رتوریک‌های دولت امری‌ست که به‌طور مطلق ضرورت دارد.

زمانی که جوزف کاون10، نمایندۀ مجلس و رئیس کنگرۀ تعاون – که مارکس او را: «از بهترین نمایندگان پارلمان انگلیس» می‌دانست – حمله بریتانیا به مصر را توجیه کرد، مارکس مخالفت کامل خود را [با این گفتۀ کاون] ابراز نمود.

از همه مهم‌تر، او به دولت بریتانیا انتقاد کرد: «خیلی هم خوب! هیچ نمونۀ آشکارتری از ریاکاری مسیحی به‌اندازۀ «فتح» مصر وجود ندارد – فتح در میان صلح!». اما کاون در یک سخنرانی که به ۸ ژانویه ۱۸۸۳ در نیوکاسل برمی‌گردد، تحسین خود از این امر را با کلماتی نظیر «استثمار قهرمانانه» به‌دست بریتانیایی‌ها و «شکوه رژۀ نظامی‌مان» ابراز کرد؛ و همچنین: «او نمی‌توانست کمکی به زدن یک لبخند تحقیرآمیز [از سوی مارکس] بر چشم‌انداز بی‌ارزش و فریبنده‌ای کند که تمام آن مواضع تهاجمی مستحکم میان اقیانوس اطلس، اقیانوس هند و اضافه بر آن، یک «امپراتوری آفریقایی-بریتانیایی» را شامل می‌شد که گستره‌اش از دلتا11 تا دماغه12بود». این «سبک انگلیسی» بود که مشخصه‌اش «مسئولیت‌پذیری» در جهت «منافع خاص برای میهن» است. مارکس به این نتیجه رسید که کاون در سیاست خارجی نمونۀ بارز: «آن بورژواهای حقیر بریتانیایی است که اگرچه برای خدمت در راه مأموریت تاریخی خود «مسئولیت‌های» بیشتری را برعهده می‌گیرند، اما بخاطر پفیوزی‌شان نسبت به آن معترض هم هستند.»

مارکس تحقیقات کاملی در مورد جوامع خارج از اروپا انجام داد و اعتراض خود را به‌صراحت در برابر ویرانی‌های استعمار ابراز کرد. این اشتباه است که خلاف آن را پیشنهاد کنیم، علی‌رغم شک‌گرایی ابزاری که امروزه در برخی از بخش‌های دانشگاهی لیبرال رایج است.

مارکس در طول زندگی‌یش رویدادهای اصلی سیاست بین‌الملل را از نزدیک مشاهده کرد. و مخالفت قاطع خود را در دهۀ ۱۸۸۰ همانطور که در نوشتار‌ها و نامه‌هایش هم پرپیداست، با ظلم استعماری بریتانیا در هند و مصر، و همچنین با استعمار فرانسه در الجزایر ابراز نمود. او هرچه بود اروپامحور نبود. و تمرکزش تنها به نزاع طبقاتی معطوف بود. مارکس چنین می‌اندیشید که مطالعۀ منازعات سیاسی جدید و مطالعۀ مناطق جغرافیایی پیرامونی برای نقد مستمری که به نظام سرمایه‌داری وارد می‌کند امری بنیادی است. از همه مهم‌تر: او همیشه در برابر ستمِ ظالمان، جانب مظلومان را می‌گرفت.

این متن به‌صورت اختصاصی برای نشریۀ پراکسیس تنظیم شده است.

Categories
Journalism

علل اقتصادی جنگ

علل اقتصادی جنگ
مارچلو موستو

سروش پیروی

درحالی‌که علم سیاست انگیزه‌های ایدئولوژیک، سیاسی، اقتصادی و حتی روان‌شناختی را در پس انگیزۀ جنگ بررسی کرده‎‌است، نظریۀ سوسیالیستی با برجسته کردن رابطۀ بین توسعۀ سرمایه‌داری و گسترش جنگ‌ها، یکی از قانع‌کننده‌ترین مشارکت‌ها را انجام داده‌است.
در مناظره‌های بین‌المللی اول1، سزار دِ پاپه2، یکی از رهبران اصلی نشست، آنچه را که بعداً به موضع کلاسیک جنبش کارگری تبدیل می‌شود، فرمول‌بندی کرد، در باب این مسئله که: جنگ‌ها تحت رژیم تولید سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر هستند. در جامعۀ معاصر، آنها نه به‌وسیلۀ جاه‌طلبی‌های پادشاهان یا افراد دیگر، بلکه توسط مدل غالب اجتماعی ـ اقتصادی به‌وجود می‌آیند. درس تمدن برای جنبش کارگری از این باور ناشی شد که هر جنگی را باید «جنگ داخلی» تلقی کرد؛ درگیری وحشیانه‌ای بین کارگران که وسایل لازم برای بقایشان را از آنها سلب کرد.
کارل مارکس در هیچ‌یک از نوشته‌های خود دیدگاه‌های خود ـ که پراکنده و گاه متناقض بودند ـ در مورد جنگ را مطرح نکرد و دستورالعمل‌هایی برای نگرش صحیح نسبت به آن ارائه نکرد. او در کتاب سرمایه3 استدلال کرد که خشونت یک نیروی اقتصادی است، همانند «زائویی جامعۀ جدیدی را از دل هر جامعۀ قدیمی بیرون می‌کشد». اما او جنگ را راه میانبر حیاتی برای دگرگونی انقلابی جامعه نمی‌دانست و هدف اصلی فعالیت سیاسی او متعهد ساختن کارگران به اصل همبستگی بین‌المللی بود.
جنگ چنان پرسش مهمی برای فردریش انگلس4 بود که یکی از آخرین نوشته‌های خود را به آن اختصاص داد. او در «آیا اروپا می‌تواند خلع سلاح کند؟» خاطرنشان کرد که در بیست‌و‌پنج سال گذشته، هر قدرت بزرگی تلاش کرده بود از نظر نظامی و آمادگی جنگی از رقبای خود پیشی بگیرد. این شامل سطوح بی‌سابقه‌ای از تولید تسلیحات بود و قارۀ کهن را به «جنگ ویرانگری که هرگز جهان ندیده بود» نزدیک‌تر کرده‌است. به گفتۀ انگلس «نظام ارتش‌های ثابت [= ارتش‌هایی که در جنگ نیستند] در سراسر اروپا به چنان حدی افراطی شده‌است که یا باید به‌خاطر بار (مخارج) نظامی، نابودی اقتصادی را برای مردم به‌همراه آورد، یا در غیر این صورت به یک جنگ به‌نهایت نابودگر تبدیل شود». انگلس در تحلیل خود فراموش نکرد که تأکید کند ارتش‌های ثابت عمدتاً همان‌قدر که برای اهداف نظامی خارجی هستند، برای اهداف سیاسی داخلی نیز حفظ می‌شوند. آنها با تقویت نیروهایی برای سرکوب پرولتاریا و مبارزات کارگری قصد داشتند «در برابر دشمن داخلی محافظت کنند که بیشتر از دشمن خارجی تهدیدکننده بود». از آنجایی که لایه‌های مردمی پرجمعیت بیش از هر کس دیگری هزینه‌های جنگ را از طریق مالیات و تأمین نیرو برای دولت پرداخت می‌کردند، جنبش کارگری باید برای «کاهش تدریجی مدت خدمت [نظامی] توسط معاهدۀ بین‌المللی» و برای خلع سلاح، به‌عنوان تنها «ضمانت صلح» مؤثر مبارزه کند.

آزمایش و فروپاشی

طولی نکشید که بحث نظریِ زمانِ صلح به مهم‌ترین موضوع سیاسی عصر تبدیل شد؛ زمانی که جنبش کارگری باید با موقعیت‌های واقعی روبرو می‌شد که در آن نمایندگان آنها در ابتدا با هرگونه حمایت از جنگ مخالف بودند. در درگیری فرانسه و پروس در سال ۱۸۷۰ ـ که پیش از گفت‌و‌گوی پاریس5 بود ـ ویلهلم لیبکنشت6 و آگوست ببل7، نمایندگان سوسیال دموکرات، اهداف الحاقی آلمان بیسمارک را محکوم کردند و علیه اعتبارات جنگی رأی دادند. تصمیم آنها برای «رد لایحۀ بودجۀ اضافی برای ادامۀ جنگ» باعث شد که آنها به اتهام خیانت بزرگ به دو سال حبس محکوم شوند، اما به طبقۀ کارگر راهی جایگزین برای سر برآوردن از بحران نشان داد.
از آنجایی که قدرت‌های بزرگ اروپایی به گسترش امپریالیستی خود ادامه می‌دادند، مناقشه بر سر جنگ اهمیت بیشتری در بحث‌های نشست بین‌المللی دوم8 پیدا کرد. مصوبه‌ای که در کنگرۀ موسس آن تصویب شد، صلح را به عنوان «پیش‌شرط ضروریِ هرگونه رهایی کارگران» اعلام کرده بود. همان‌طور که Weltpolitik ـ سیاست تهاجمی آلمان امپراتوری برای گسترش قدرت خود در عرصۀ بین‌المللی ـ فضای ژئوپلیتیکی را تغییر داد، اصول ضد جنگ‌گرایی ریشه‌های عمیق‌تری در جنبش کارگری فرو برد و بحث‌ها دربارۀ درگیری‌های مسلحانه را تحت تأثیر قرار داد. جنگ دیگر تنها به‌عنوان باز کردن فرصت‌های انقلابی و تسریع در فروپاشی نظام تلقی نمی‌شد (ایده‌ای در سمت چپ که به «انقلاب بدون انقلاب» ماکسیمیلیان روبسپیر9 برمی‌گردد). اکنون به دلیل پیامدهای ناگوار آن برای پرولتاریا در قالب گرسنگی، فقر و بیکاری به‌عنوان یک خطر تلقی می‌شد.
مصوبه‌ی «درباب نظامی‌گری و منازعات بین‌المللی»10 که ازسوی نشست بین‌المللی دوم در کنگرۀ اشتوتگارت در سال ۱۹۰۷ به تصویب رسید، تمام نکات کلیدی را که به میراث مشترک جنبش کارگری تبدیل شده بود، خلاصه کرد. از جمله این موارد عبارت‌اند از: رأی مخالف به بودجه‌هایی که هزینه‌های نظامی را افزایش می‌دهد، بی‌اعتنایی به ارتش‌های ثابت و برتری دادن به سیستم شبه‌نظامیان مردمی.
با گذشت سال‌ها، بین‌المللی دوم کمتر و کمتر خود را متعهد به سیاست «عمل به نفع صلح» کرد و بیشتر احزاب سوسیالیست اروپایی در نهایت از جنگ جهانی اول حمایت کردند. البته این اقدام پیامدهای فاجعه‌باری داشت. جنبش کارگری با این ایده که «منافع پیشرفت» نباید در انحصار سرمایه‌داران قرار گیرد، در اهداف توسعه‌طلبانۀ طبقات حاکم شریک شد و با ایدئولوژی ناسیونالیستی اشباع شد. ابین‌المللی دوم در برابر جنگ کاملاً ناتوان بود و در یکی از اهداف اصلی خود یعنی حفظ صلح شکست خورد.
رزا لوکزامبورگ11 و ولادیمیر لنین12 دو تن از سرسخت‌ترین مخالفان جنگ بودند. لوکزامبورگ درک نظری چپ را گسترش و نشان داد که چگونه میلیتاریسم مهرۀ اصلی دولت است. او با نشان دادن اعتقاد و اثربخشی کم‌نظیر در میان دیگر رهبران کمونیست، استدلال کرد که شعار «جنگ علیه جنگ!» باید به سنگ‌بنای سیاست طبقه‌ی کارگر تبدیل شود. همان‌طور که او در «بحران سوسیال دموکراسی»13 نوشت، بین‌المللی دوم به دلیل شکست «در دستیابی به یک تاکتیک و اقدام مشترک پرولتاریا در همه کشورها» منحل شده بود. بنابراین، از آن زمان به بعد، «هدف اصلی» پرولتاریا باید «مبارزه با امپریالیسم و جلوگیری از جنگ‌ها، در زمان صلح مانند زمان جنگ» باشد.
در کتاب سوسیالیسم و جنگ14 و بسیاری از نوشته‌های دیگر در طول جنگ جهانی اول، شایستگی بزرگ لنین شناسایی دو سؤال اساسی بود. اولین مورد مربوط به «جعل تاریخی» بود؛ هر زمان که بورژوازی سعی کرد «احساس رهایی ملی پیشرونده»15 را به آنچه در واقع جنگ‌های «غارت‌کننده» بود نسبت دهد، که تنها با این هدف انجام می‌شد که این بار کدام متخاصم باید بیگانه‌ترین مردم را سرکوب کند و نابرابری های سرمایه‌داری را افزایش دهد. دوم پوشاندن تضادها توسط اصلاح‌طلبانِ سوسیال بود که مبارزۀ طبقاتی را با ادعای «لقمه‌ای از سودی که بورژوازی ملی خود از طریق غارت کشورهای دیگر به‌دست آورده بود» جایگزین کرده بودند. مشهورترین تز این جزوه ـ که انقلابیون باید به‌دنبال «تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی» باشند ـ تلویحاً حاکی از آن بود که کسانی که واقعاً خواهان یک «صلح دموکراتیک پایدار» بودند، باید «جنگ داخلی علیه دولت‌های خود و بورژوازی» به‌راه اندازند. لنین متقاعد شده بود به آنچه که تاریخ بعداً نادقیق بودنش را نشان می‌دهد: این‌که هر مبارزۀ طبقاتی که به‌طور مداوم در زمان جنگ انجام شود «ناگزیر» روحیۀ انقلابی را در میان توده‌ها ایجاد می‌کند.

خطوط مرزی

جنگ جهانی اول نه تنها در انترناسیونال دوم بلکه در جنبش آنارشیستی نیز شکاف ایجاد کرد. پتر کروپوتکین16 در مقاله‌ای که مدت کوتاهی پس از شروع درگیری منتشر شد، نوشت: «وظیفۀ هرکسی که ایدۀ پیشرفت بشری را گرامی می‌دارد، سرکوب تهاجم آلمان به اروپای غربی است». آنارشیست ایتالیایی انریکو مالاتستا17 در پاسخ به کروپوتکین استدلال کرد که «پیروزی آلمان قطعاً پیروزی نظامی‌گری را به‌همراه خواهد داشت، اما همچنین پیروزی متفقین به‌معنای تسلط روسیه و بریتانیا در اروپا و آسیا خواهد بود».
کروپوتکین در مانیفست شانزده18، بر لزوم «مقاومت در برابر متجاوزی که نمایانگر نابودی همۀ امیدهای ما برای رهایی است» تأکید کرد. پیروزی ائتلاف سه‌گانه (Triple Entente) در برابر آلمان، شرّ کمتری خواهد بود و کمتر به تضعیف آزادی‌های موجود کمک می‌کند. از سوی دیگر، مالاتستا و دیگر امضاکنندگان مانیفست بین‌المللی آنارشیستی ضد جنگ19 اعلام کردند: «هیچ تمایزی بین جنگ‌های تهاجمی و دفاعی ممکن نیست». علاوه بر این، آنها افزودند که «هیچ‌یک از متخاصمین حق ادعای تمدن را ندارند، همان‌طور که هیچ‌یک از آنها حق مشروع ادعای دفاع از نفس را ندارند».
نگرش به جنگ نیز بحث‌هایی را در جنبش فمینیستی برانگیخت. نیاز به زنان برای جایگزینی مردان در مشاغلی که مدت‌ها در انحصار این قشر جامعه بود، گسترش ایدئولوژی شوونیستی20 را در بخش قابل توجهی از جنبش تازه متولدشدۀ حق رأی تشویق کرد. افشای دوروییِ دولت‌هایی که برای برانگیختن دشمن در دروازه‌ها، از جنگ برای عقب انداختن اصلاحات اساسی اجتماعی استفاده می‌کردند، یکی از مهم‌ترین دستاوردهای رزا لوکزامبورگ و فمینیست‌های کمونیست آن زمان بود. آنها نخستین کسانی بودند که شجاعانه و به‌صورت شفاف راهی را آغاز کردند که به نسل‌های متوالی نشان می‌داد که چگونه مبارزه علیه نظامی‌گری برای مبارزه با پدرسالاری ضروری است. بعدها، نپذیرفتن جنگ به بخش مشخصی از روز جهانی زن تبدیل شد و مخالفت با بودجه‌های جنگ در آغاز هر درگیری جدید در بسیاری از بسترهای جنبش بین‌المللی فمینیستی برجسته شد.
تشدید خشونت‌های جبهۀ فاشیست نازی، در داخل و خارج از کشور، و شروع جنگ جهانی دوم، سناریویی بدتر از جنگ ۱۹۱۸ـ۱۹۱۴ ایجاد کرد. پس از حملۀ نیروهای هیتلر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۴۱، جنگ بزرگ میهن‌پرستانه21، که با شکست نازیسم به پایان رسید، چنان عنصر مرکزی در وحدت ملی روسیه شد که از سقوط دیوار برلین جان سالم به در برد و تا روزگار ما ادامه داشته‌است.
با تقسیم جهان به دو بلوک پس از جنگ، جوزف استالین22 آموخت که وظیفۀ اصلی جنبش بین‌المللی کمونیستی حفاظت از اتحاد جماهیر شوروی است. ایجاد یک منطقۀ حایل23 متشکل از هشت کشور در اروپای شرقی رکن اصلی این سیاست بود. از سال ۱۹۶۱، تحت رهبری نیکیتا خروشچف24، اتحاد جماهیر شوروی مسیر سیاسی جدیدی را آغاز کرد که به «همزیستی مسالمت‌آمیز» معروف شد. با این حال، این تلاش برای همکاری سازنده فقط برای رابطه با ایالات متحده آمریکا بود، نه کشورهای «سوسیالیسم واقعی». در سال ۱۹۵۶، اتحاد جماهیر شوروی قبلاً انقلاب مجارستان را به طرز وحشیانه‌ای سرکوب کرده بود. اتفاقات مشابهی در سال ۱۹۶۸ در چکسلواکی رخ داد. دفتر سیاسی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی در مواجهه با خواسته‌های دموکراتیزه شدن در جریان «بهار پراگ»25 به اتفاق آرا تصمیم گرفت نیم میلیون سرباز و هزاران تانک را به آنجا بفرستد. لئونید برژنف26 این اقدام را با اشاره به آنچه که «حاکمیت محدود»27 کشورهای پیمان ورشو خواند، توضیح داد: «وقتی نیروهای دشمن سوسیالیسم تلاش می‌کنند توسعۀ کشور سوسیالیستی را به‌سمت سرمایه‌داری سوق دهند، تنها به مشکل آن کشور تبدیل نمی‌شود، بلکه یک مشکل مشترک و دغدغۀ همۀ کشورهای سوسیالیستی هستند». برپایۀ این منطقِ ضد دموکراتیک، تعریف سوسیالیسم که چه هست و چه نیست، طبیعتاً به تصمیم خودسرانۀ رهبران شوروی افتاد.
با تهاجم به افغانستان، در سال ۱۹۷۹، ارتش سرخ دوباره به ابزار اصلی سیاست خارجی مسکو تبدیل شد، که همچنان مدعی حق مداخله در آنچه به‌عنوان «منطقۀ امنیتی» خود توصیف می‌کند، شد. این مداخلات نظامی نه تنها علیه کاهش عمومی تسلیحات عمل کرد، بلکه به بی‌اعتباری و تضعیف سوسیالیسم در سطح جهانی کمک کرد. اتحاد جماهیر شوروی به‌طور فزاینده‌ای به‌عنوان یک قدرت امپریالیستی در نظر گرفته می‌شد که به شیوه‌هایی متفاوت از ایالات متحده عمل می‌کرد. شوروی از زمان شروع جنگ سرد، کم‌وبیش مخفیانه از کودتاها حمایت می‌کرد و به سرنگونی دولت‌های انتخاب‌شده طی فرایند دموکراتیک در بیش از ۲۰ کشور در سراسر جهان کمک کرد.

چپ بودن به معنای مخالفت با جنگ است

پایان جنگ سرد نه از میزان مداخله در امور دیگر کشورها کاست و نه آزادی انتخاب مردم را افزایش داد تا رژیم سیاسی‌ای که تحت آن زندگی می‌کند را برگزینند. جنگ روسیه و اوکراین دوباره چپ‌ها را با این دوراهی مواجه کرده‌است که چگونه وقتی حاکمیت یک کشور مورد حمله قرار می‌گیرد، واکنش نشان دهند. ناکامی در محکوم کردن حمله روسیه به اوکراین یک اشتباه سیاسی از سوی دولت ونزوئلا است و باعث می‌شود که اقدامات تجاوزکارانۀ احتمالی در آینده ازسوی ایالات متحده کمتر معتبر به نظر برسد.
با یادآوری سخنان لنین در «انقلاب سوسیالیستی و حق ملت‌ها برای تعیین سرنوشت»28: «این واقعیت که مبارزه برای رهایی ملی علیه یک قدرت امپریالیستی ممکن است تحت شرایط خاصی توسط قدرت بزرگ دیگری در راستای منافعی که همان‌‌قدر امپریالیستی‌ هستند مورد استفاده قرار گیرد.»؛ دیگر اهمیتی در ترغیب سوسیال دموکراسی برای به رسمیت نشناختن حق ملت‌ها برای تعیین سرنوشت خود ندارند. فراتر از منافع و دسیسه‌های ژئوپلیتیکی که معمولاً نیز در جریان است، نیروهای چپ به‌طور تاریخی از اصل خودمختاری ملی حمایت کرده‌اند و از حقِ یکایک دولت‌ها برای ایجاد جبهه‌های خود براساس خواست صریح مردم دفاع کرده‌اند. لنین در «نتایج بحث در مورد خودمختاری»29 نوشت: «اگر انقلاب سوسیالیستی در پتروگراد، برلین و ورشو پیروز شود، دولت سوسیالیستی لهستان، مانند دولت‌های سوسیالیست روسیه و آلمان، از «حفظ اجباری» اوکراینی‌ها در مرزهای دولت لهستان و از این دست مسائل چشم‌پوشی می‌کند». پس چرا پیشنهاد می‌شود که هر چیز متفاوتی باید به دولت ملی‌گرا به رهبری ولادیمیر پوتین واگذار شود؟
از سوی دیگر، بسیاری از چپ‌ها در برابر وسوسۀ تبدیل شدن ـ به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم ـ به همتایان متخاصم تسلیم شده‌اند و به یک اتحادیۀ مقدسِ30 جدید دامن می‌زنند. چنین موضعی امروزه به‌طور فزاینده‌ای تمایز بین آتلانتیسیسم31 و صلح‌طلبی را محو می‌کند. تاریخ نشان می‌دهد که وقتی آنها با جنگ مخالفت نمی‌کنند، نیروهای پیش‌رونده بخش اساسی دلیل وجودیِ خود را از دست می‌دهند و در نهایت ایدئولوژی اردوگاه جبهۀ مخالف را می‌بلعند. این امر زمانی اتفاق می‌افتد که احزاب چپ حضور خود را در دولت به‌عنوان روشی اساسی برای سنجش کنش سیاسی خود قرار می‌دهند؛ همان‌طور که کمونیست‌های ایتالیایی در حمایت از مداخلاتی که ناتو در کوزوو و افغانستان انجام دادند، یا امروزه اکثریت حزب «متحد باشیم، می‌توانیم»32 صدای خود را با اتفاق آرا به هارمونی گروه کر پارلمان کل اسپانیا یکی پیوند می‌دهد تا از ارسال سلاح به ارتش اوکراین حمابت کنند.

بناپارت33 دموکراسی نیست

هنگامی که مارکس در سال ۱۸۵۴ دربارۀ جنگ کریمه، در مخالفت با لیبرال دموکرات‌هایی که ائتلاف ضد روسیه را تعالی می‌دادند، نوشت: «این اشتباه است که جنگ علیه روسیه را به‌عنوان جنگ بین آزادی و استبداد توصیف کنیم. جدای از این واقعیت که اگر چنین باشد، آزادی برای کسی است که بناپارت نمایندۀ آن نیست، کل هدف جنگْ حفظ … معاهدات وین است؛ همان معاهداتی که آزادی و استقلال ملت‌ها را لغو می‌کند». اگر بناپارت را با ایالات متحدۀ آمریکا و معاهدات وین را با ناتو جایگزین کنیم، این مشاهدات به نظر می‌رسد برای امروز نوشته شده‌است.
کسانی که مخالف ناسیونالیسم روسی و اوکراینیِ گسترش ناتو هستند، دلیلی برای بلاتکلیفی سیاسی یا ابهامِ نظری ارائه نمی‌دهند. در هفته‌های اخیر، تعدادی از کارشناسان توضیحاتی در مورد ریشه‌های درگیری ارائه کرده‌ (که به هیچ وجه از بربریت تهاجم روسیه نمی‌کاهد) و توضیح داده‌اند که: موضع کسانی که سیاست عدم هم‌سویی34 را پیشنهاد می‌کنند، مؤثرترین راه برای پایان دادن به جنگ در کمترین زمان و تضمینِ کاهش تعداد قربانیان است … لازم است فعالیت دیپلماتیک بی‌وقفه براساس دو نکتۀ قطعی دنبال شود: تنش‌زدایی و بی‌طرفی اوکراین مستقل.
به‌رغم افزایش حمایت از ناتو در پی اقدامات روسیه، لازم است بیشتر تلاش کرد تا اطمینان حاصل شود که افکار عمومی بزرگ‌ترین و تهاجمی‌ترین ماشین جنگی در جهان (ناتو) را به‌عنوان راه‌حل مشکلات امنیت جهانی نمی‌بیند. باید نشان داد که سازمانی خطرناک و بی‌اثر است که در تلاش برای گسترش و تسلط تک‌‌قطبی بر دنیاست و به تشدید تنش‌های منجر به جنگ در جهان کمک می‌کند.
به نقل از گفتۀ معروف کلاوزویتز35، برای چپْ جنگ نمی‌تواند «ادامۀ سیاست با روش‌های دیگر» باشد؛ درواقع، این فقط شکست سیاست را تأیید می‌کند. اگر چپ می‌خواهد هژمونی خود را بازگرداند و نشان دهد که قادر است از تاریخ خود برای وظایف امروزش استفاده کند، باید کلمات «ضد جنگ‌گرایی» و «نه به جنگ» را به‌صورت غیرقابل حذف بر روی پرچم‌های خود بنویسد.

Categories
Journalism

شمایی جدید از مارکس

شمایی جدید از مارکس
پس از مارکس ـ انگلس ـ گسامتاوسگابه (MEGA²)
مارچلو موستو
ترجمه: پیمان جعفرپور

۱. احیای مارکس
اکنون بیش از یک دهه است که روزنامه‌ها و مجلات معتبر با خوانندگان گسترده، کارل مارکس را نظریه‌پردازی دوراندیش توصیف می‌کنند که موضوعیتش دائماً تأیید می‌شود. بسیاری از نویسندگان با دیدگاه‌های مترقی معتقدند که ایده‌های او برای هرکسی که معتقد است ساختن جایگزینی برای سرمایه‌داری ضروری است، همچنان ضرورت دارد. تقریباً در همه‌جا، او اکنون موضوع دوره‌های دانشگاهی و کنفرانس‌های بین‌المللی است. نوشته‌های او که تجدید چاپ شده یا در نسخه‌های جدید آورده شده‌اند، دوباره در قفسه‌های کتابفروشی‌ها ظاهر شده‌اند و مطالعۀ آثار او پس از بیست سال یا بیشتر که کمرنگ شده بود، شتاب فزاینده‌ای پیدا کرده‌است. سال‌های ۲۰۱۷ و ۲۰۱۸ به لطف بسیاری از فعالیت‌ها در سراسر جهان برای بزرگداشت صدوپنجاهمین سالگرد انتشار «سرمایه» و دویستمین سالگرد تولد مارکس، شدت بیشتری به این موضوع، یعنی «احیای مارکس» ، بخشیده شده‌است.
خواه ناخواه عقاید مارکس جهان را تغییر داده‌است. با این حال، به‌رغم تأیید نظریه‌های مارکس، که در قرن بیستم برای بخش قابل توجهی از بشریت به ایدئولوژی‌ها و دکترین‌های دولتی متمرکز تبدیل شدند، هنوز هیچ نسخۀ کاملی از همۀ آثار و دست‌نوشته‌های او وجود ندارد. دلیل اصلی این امر در شخصیت ناقص آثار مارکس نهفته است. آثاری که او منتشر کرد به میزان قابل توجهی کمتر از تعداد کل پروژه‌های ناتمام رها شده‌است، البته اگر در مورد «ناچلاس کوهستانی»، یادداشت‌ها و تحقیقات بی پایان او صحبت نکنیم. مارکس، پس از آن، دست‌نوشته‌های بسیار بیشتری نسبت به دست‌نوشته‌هایی که برای چاپخانه‌ها فرستاده بود، به‌جا گذاشت. ناقص بودن، بخش جدایی‌ناپذیر زندگی او بود: فقر نسبتاً شدیدی که در آن به‌سر می‌بُرد و همچنین بیماری دائمی او، بر نگرانی‌های روزآن‌هاش می‌افزود. روش سخت‌گیرانه و انتقاد بی‌رحمانه از خود، نیز به مشکلات بیشتری دامن زد. افزون بر این، اشتیاق او به دانش در طول زمانْ بدون تغییر باقی ماند و همیشه او را به مطالعۀ جدیدتری سوق می‌داد. با این وجود، کارهای بی‌وقفۀ او خاص‌ترین پیامدهای نظری را برای آیندگان به ارمغان می‌آورْد.
از جایگاه ویژۀ ارزیابی مجدد دستاوردهای مارکس، انتشار مجدد مارکس ـ انگلس ـ گسامتاوسگابه (MEGA²) در سال ۱۹۹۸، نسخۀ تاریخی ـ انتقادیِ آثار کامل مارکس و فردریش انگلس بود. ۲۸ جلد دیگر پیشتر منتشر شده‌است (۴۰ جلد بین سال‌های ۱۹۷۵ و ۱۹۸۹ منتشر شده‌است) و بقیه در مرحلۀ آماده‌سازی هستند. MEGA2 در چهار بخش سازماندهی شده‌است: (۱) کلیۀ آثار، مقالات و پیش‌نویس‌های نوشته‌شده توسط مارکس و انگلس (به استثنای سرمایه)؛ (۲) سرمایه و کلیۀ مواد آماده‌سازی آن؛ (۳) مکاتبات، متشکل از ۴هزار نامۀ مارکس و انگلس و ده هزار نامه توسط دیگران نوشته شده به آن‌ها، تعداد زیادی که برای اولین بار در MEGA2 منتشر شد، و (۴) گزیده‌ها، حاشیه‌نویسی‌ها و یادداشت‌های وی.

این بخش چهارم شاهد کارهای تماماً دایره‌المعارفیِ مارکس است: از زمان تحصیل در دانشگاه، عادت او به جمع‌آوری گزیده‌ای از کتاب‌هایی بود که می‌خواند ، و اغلب آن‌ها را با تأملاتی که به او پیشنهاد می‌کردند در هم می‌آمیخت. وصیت‌نامۀ ادبی مارکس شامل حدوداً ۲۰۰ دفترچه است. آن‌ها برای درک پیدایش نظریۀ او و عناصری که نتوانست آن‌طور که می‌خواست توسعه دهد، ضروری هستند. گزیده‌های باقی‌مانده، که دوره‌ای طولانی از ۱۸۳۸ تا ۱۸۸۲ را پوشش می‌دهند، به هشت زبان (آلمانی، یونانی باستان، لاتین، فرانسوی، انگلیسی، ایتالیایی، اسپانیایی و روسی) نوشته شده‌اند و به متنوع‌ترین رشته‌ها اشاره دارند. آن‌ها از آثار فلسفه، تاریخِ هنر، دین، سیاست، حقوق، ادبیات، تاریخ، اقتصاد سیاسی، روابط بین‌الملل، فناوری، ریاضیات، فیزیولوژی، زمین‌شناسی، کانی‌شناسی، کشاورزی، مردم‌شناسی، شیمی و فیزیک گرفته شده‌اند. مقالات روزنامه‌ها و مجلات و همچنین صورت‌جلسات مجلس و همچنین آمار و گزارش‌های دولتی. این ذخیرۀ عظیم دانش، که بیشتر آن در سال‌های اخیر منتشر شده یا هنوز در انتظار چاپ است، محل ساخت نظریۀ انتقادی مارکس بود و MEGA2 برای نخستین بار امکان دسترسی به آن را فراهم کرده‌است.
این مطالب گرانبها ـ که بسیاری از آن‌ها فقط به زبان آلمانی در دسترس‌اند و بنابراین محدود به محافل کوچکی از محققان هستند ـ نویسنده‌ای را به ما می‌شناسانَد که بسیار متفاوت از نویسنده‌ای است که برای مدتی طولانی در میان منتقدان یا شاگردان خود، نامی برای خود به‌هم زده‌است. در واقع، دستیابی‌های متنیِ جدید در MEGA2 این امکان را فراهم می‌کند که بگوییم: از میان کلاسیک‌های اندیشۀ سیاسی، اقتصادی و فلسفی، مارکس نویسنده‌ای است که نمایه‌اش بیشترین تغییر را در دهه‌های آغازین قرن بیست‌ویکم داشته است. فضای سیاسی جدید پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نیز به این تصور تازه کمک کرده‌است. زیرا پایانِ مارکسیسم ـ لنینیسم سرانجامِ کارهای مارکس و تصور او از ساختار اجتماعی را از قیدوبند ایدئولوژی پیشین، به‌مراتب آزاد ساخت.
تحقیقات اخیر رویکردهای مختلفی که برداشت مارکس از جامعۀ کمونیستی را به توسعۀ برتر نیروهای زاینده فرومی‌کاهد، رد کرده‌است. به‌عنوان نمونه، اهمیتی را که او برای مسئلۀ بوم‌شناختی قائل بود، نشان می‌دهد: او در موارد پیاپی این واقعیت را محکوم کرد که گسترش شیوۀ تولید سرمایه‌داری نه تنها دزدی نیروی کارِ کارگران، بلکه غارت منابع طبیعی را نیز افزایش می‌دهد. مارکس عمیقاً وارد بسیاری از موضوعات دیگر شد که اگرچه اغلب توسط محققان آثار او دست‌ِکم یا حتی نادیده گرفته می‌شوند، اما اهمیتی حیاتی برای دستور کار سیاسی دوران ما پیدا می‌کنند. از جمله آزادی فردی در حوزۀ اقتصادی و سیاسی، رهایی جنسیتی، نقد ناسیونالیسم، پتانسیل رهایی‌بخش فناوری، و اَشکال مالکیت جمعی که توسط دولت کنترل نمی‌شود. بنابراین سی سال پس از فروریختن دیوار برلین، خواندن مارکس بسیار متفاوت از نظریه‌پرداز جزم‌گرا، اقتصادگرا و اروپامحور که مدت‌ها در اطراف رژه می‌رفت، ممکن شده‌است.

۲. اکتشافات جدید درباره پیدایش مفهوم ماتریالیستی تاریخ
در فوریه ۱۸۴۵، پس از ۱۵ ماه فشرده در پاریس که برای شکل‌گیری سیاسی او حیاتی بود، مارکس مجبور شد به بروکسل نقل مکان کند و در آنجا به او اجازه اقامت داده شد، به شرط اینکه «چیزی در مورد سیاست فعلی منتشر نکند» . در طول سه سالی که در پایتخت بلژیک سپری کرد، مطالعات خود در زمینۀ اقتصاد سیاسی را به‌طور پرثمر ادامه داد و شروع به نوشتن اید‌ه‌ای همراه با انگلس، جوزف ویدمایر و موسی هس کرد؛ «نقدی از فلسفۀ مدرن آلمانی که توسط نمایندگان آن لودویگ فویرباخ، برونو بائر و ماکس اشتیرنر، و سوسیالیسم آلمانی توسط پیامبران مختلف توضیح داده شده‌است». متن حاصل که پس از مرگ مارکس تحت عنوان ایدئولوژی آلمانی منتشر شد، هدف دوگانه داشت: مبارزه با جدیدترین اشکال نئوهگلیسم در آلمان، و سپس، همان‌طور که مارکس به ناشر کارل ویلهلم جولیوس لسکه نوشت «آماده ساختن مردم برای دیدگاهی که در اقتصاد من اتخاذ شده‌است، که کاملاً مخالف دانش گذشته و حال آلمان است». این نسخۀ خطی که او تا ژوئن ۱۸۴۶ روی آن کار کرد، هرگز تکمیل نشد. با این حال، به او کمک کرد تا آنچه را که انگلس چهل سال بعد برای عموم مردم به‌عنوان «مفهوم ماتریالیستی از تاریخ» واضح‌تر از قبل، هرچند هنوز به شکل قطعی نبود، تعریف کرد.
نخستین نسخۀ ایدئولوژی آلمانی، که در سال ۱۹۳۲ منتشر شد، و همچنین تمام نسخه‌های بعدی که فقط تغییرات جزئی داشتند، به شکل یک مجموعه تکمیل شد و برای چاپخانه‌ها ارسال شد. به‌ویژه ویراستاران این دست‌نوشتۀ ناتمام این تصور نادرست را ایجاد کردند که ایدئولوژی آلمانی شامل یک فصل آغازین اساسی دربارۀ فویرباخ است که در آن مارکس و انگلس قوانین «ماتریالیسم تاریخی» (اصطلاحی که مارکس هرگز آن را به‌کار نبرده‌است) را به‌طور کامل بیان می‌کنند. به گفتۀ آلتوسر، اینجا جایی بود که آن‌ها «یک گسست معرفت‌شناختی بی چون‌وچرا» را با نوشته‌های قبلی خود مفهوم‌سازی کردند. ایدئولوژی آلمانی به‌زودی به یکی از مهم‌ترین متون فلسفی قرن بیستم تبدیل شد. به گفتۀ هانری لوفور «ایده‌های اساسی ماتریالیسم تاریخی» را بیان کرد. ماکسیمیلیان روبل معتقد بود که این «دست‌نوشته حاوی کامل‌ترین بیانیه مفهوم انتقادی و ماتریالیستی تاریخ است». دیوید مک‌للان به همان اندازه صراحتاً مدعی بود که «شامل مفصل‌ترین گزارش مارکس از برداشت ماتریالیستی او از تاریخ است».
با تشکر از جلد اول از پنج جلد MEGA²، «کارل مارکس ـ فردریش انگلس، دویچه ایدئولوژی. Manuskripte und Drucke (1845ـ۱۸۴۷)»، اکنون می‌توان بسیاری از این ادعاها را خلاصه کرد و ایدئولوژی آلمانی را به ناقص بودنِ اصلی خود بازگرداند. این نسخه ـ که شامل ۱۷ نسخۀ خطی با مجموع ۷۰۰ صفحه به‌اضافۀ یک دستگاه انتقادی ۱۲۰۰ صفحه‌ای است که تغییرات و تصحیحات تألیفی را ارائه و مرکزیت هر بخش را نشان می‌دهد ـ یک بار برای همیشه خصلت تکه‌تکۀ متن را مشخص می‌کند. مغالطۀ قرن بیستم «کمونیسم علمی» و تمام ابزارسازی‌های ایدئولوژی آلمانی عبارتی را در خود متن به‌جای می‌گذارد. نقد قاطعانۀ آن از فلسفۀ آلمانی در زمان حیات مارکس نیز مانند هشداری جدی علیه روندهای تفسیری آینده به‌نظر می‌رسید: «نه تنها در پاسخ‌های آن، حتی در پرسش‌هایش نیز ابهامی وجود داشت».

در همان دوره انقلابیِ جوان متولد تری‌یِر مطالعات خود را در پاریس گسترش داد. در سال ۱۸۴۵، او ژوئیه و آگوست را در منچستر گذراند تا به ادبیات اقتصادی گستردۀ انگلیسی زبان بپردازد و ۹ چکیدۀ کتاب (به اصطلاح یادداشت‌های منچستر) را جمع‌آوری کند که عمدتاً از کتاب‌های راهنمای اقتصاد سیاسی و کتاب‌های تاریخ اقتصادی است. MEGA² جلد IV/4 که در سال ۱۹۸۸ منتشر شد، شامل پنج دفتر اول این یادداشت‌ها، همراه با سه کتاب از یادداشت‌های انگلس از همان مقطع زمانی در منچستر است. جلد چهارم/۵، «کارل مارکس ـ فردریش انگلس، Exzerpte und Notizen Juli 1845 bis Dezember 1850»، این مجموعه نوشته‌ها را تکمیل می کند و قسمت‌های منتشر نشدۀ قبلی آن‌ها را در اختیار محققان قرار می‌دهد. این مجموعه شامل دفترهای ۶، ۷، ۸ و ۹ است که گزیده‌هایی از ۱۶ اثر اقتصاد سیاسی او را در بر می‌گیرد. قابل‌توجه‌ترین آن‌ها کتاب «اشتباهات و درمان کار» جان فرانسیس بری (۱۸۳۹) و چهار متن از رابرت اوون، به‌ویژه کتاب دنیای اخلاقی جدید او (۱۸۴۰ـ۱۸۴۴) بود که همۀ آن‌ها نشان‌دهندۀ علاقۀ زیاد مارکس به زمان در سوسیالیسم انگلیسی و احترام عمیق او به اوون است؛ نویسنده‌ای که بسیاری از مارکسیست‌ها با عجله از او به‌عنوان «آرمان‌شهر» یاد کرده‌اند. این جلد با بیست و چند صفحه پایان می‌یابد که مارکس بین سال‌های ۱۸۴۶ و ۱۸۵۰ نوشته‌است، به‌علاوۀ برخی از یادداشت‌های مطالعاتی انگلس از همان دوره.
این مطالعات تئوری سوسیالیستی و اقتصاد سیاسی مانعی برای تعامل سیاسی همیشگی مارکس و انگلس نبود. ۸۰۰ صفحه و بیشتر از جلد I/7 که به‌تازگی منتشر شده، «کارل مارکس ـ فردریش انگلس، Werke، Artikel، Entwürfe. فوریه بیس اکتبر ۱۸۴۸»، به ما اجازه می‌دهد تا مقیاس این را در ۱۸۴۸ درک کنیم: یکی از پرمصرف‌ترین سال‌های فعالیت سیاسی و روزنامه‌نگاری در زندگی نویسندگان مانیفست حزب کمونیست. پس از آنکه یک جنبش انقلابی با دامنه و شدت بی‌سابقه نظم سیاسی و اجتماعی قارۀ اروپا را در بحران فرو برد، دولت‌های موجود تمام اقدامات متقابل ممکن را برای پایان دادن به قیام‌ها انجام دادند. خود مارکس نیز متحمل عواقب آن شد و در ماه مارس از بلژیک اخراج شد. با این حال، جمهوری در فرانسه به تازگی اعلام شده بود و فردیناند فلوکون، وزیر دولت موقت، از مارکس دعوت کرد که به پاریس بازگردد: «مارکس عزیز و دلاور، (…) استبداد تو را تبعید کرد، اما فرانسۀ آزاد دوباره درها را به روی تو خواهد گشود. مارکس طبیعتاً مطالعات خود را در زمینۀ اقتصاد سیاسی کنار گذاشت و در حمایت از انقلاب به فعالیت در حوزۀ روزنامه‌نگاری پرداخت و به ترسیم یک مسیر سیاسیِ توصیه‌شده کمک کرد. پس از مدت کوتاهی در پاریس، در آوریل به راینلند نقل مکان کرد و دو ماه بعد شروع به ویرایش Neue Rheinische Zeitung کرد که در عین‌حال در کلن تأسیس شده بود. گردهمایی پرشور و شدید در ستون‌های آن، در ورای آرمآن‌های این شورشیان قرار داشت و از پرولتاریا می‌خواست «انقلاب اجتماعی و جمهوری‌خواه» را ترویج دهد.
تقریباً همۀ مقالات در Neue Rheinische Zeitung به‌صورت ناشناس منتشر شدند. یکی از برتری‌های چنین اثری این است که تألیف ۳۶ متن را به‌درستی به مارکس یا انگلس نسبت داده‌است، در حالی که مجموعه‌های قبلی ما را در مورد اینکه چه کسی آن‌ها را به قلم آورده، دچار تردید کرده بود. از مجموع ۲۷۵ مورد، ۱۲۵ مقالۀ کامل در اینجا برای نخستین بار در نسخه‌ای یکتا از آثار مارکس و انگلس چاپ شده‌است. یک پیوست همچنین دارای ۱۶ سند جالب است که حاوی شرح برخی از ایرادات آن‌ها در جلسات اتحادیۀ کمونیست‌ها، مجموع انجمن دموکراتیک کلن و اتحادیۀ وین است. علاقه‌مندان به فعالیت‌های سیاسی و روزنامه‌نگاری مارکس در «سال انقلاب ۱۸۴۸»، در اینجا مطالب بسیار ارزشمندی برای افزونی و عمق بخشیدن به دانش خود خواهند یافت.

۳. سرمایه: نقد ناتمام
جنبش انقلابی که در سال ۱۸۴۸ در سراسر اروپا به‌پا خاست، در مدت کوتاهی شکست خورد و در سال ۱۸۴۹، پس از دو دستور تبعید از پروس و فرانسه، مارکس چاره‌ای جز عبور از کانال نداشت. او تا پایان عمر در انگلستان تبعیدی و بدون تابعیت باقی می‌ماند اما ارتجاع اروپایی نمی‌توانست او را در جای بهتری برای نوشتن نقد خود از اقتصاد سیاسی محدود کند. در آن زمان لندن مرکز پیشرو اقتصادی و مالی جهان، «دمیورگ کیهان بورژوازی» و بنابراین مطلوب‌ترین مکان برای مشاهدۀ آخرین تحولات اقتصادی جامعۀ سرمایه‌داری بود. او همچنین خبرنگار نیویورک تریبون، روزنامه‌ای با بیشترین تیراژ در ایالات متحده آمریکا شد.
مارکس سال‌ها در انتظار رخدادِ یک بحران جدید بود و هنگامی که این بحران تحقق یافت، در سال ۱۸۵۷، او بیشتر وقت خود را به تحلیل ویژگی‌های کلیدی آن اختصاص داد. جلد اول / ۱۶، «کارل مارکس ـ فردریش انگلس، مقالۀ اکتبر ۱۸۵۷ bis Dezember 1858»، شامل ۸۴ مقاله است که او بین پاییز ۱۸۵۷ تا پایان ۱۸۵۸ در نیویورک تریبون منتشر کرد، از جمله مقالاتی که اولین واکنش‌های خود را به عموم مردم بیان می‌کرد. در سال ۱۸۵۷ روزنامۀ آمریکایی اغلب سرمقاله‌های بدون امضا چاپ می‌کرد، اما تحقیق برای این جلد جدید MEGA2 امکان نسبت دادن دو مقالۀ دیگر به مارکس و همچنین پیوست چهار مقاله را که به‌طور اساسی توسط ویراستاران اصلاح شدند و سه مقالۀ دیگر که منشأ آن‌ها نامشخص باقی مانده‌است را ممکن ساخت.
مارکس به دلیل نیاز شدید به بهبود شرایط اقتصادی خود، به کمیتۀ تحریریه The New American Cyclopædia پیوست و موافقت کرد که تعدادی مقدمه برای این پروژه بنویسد (جلد I/16 شامل ۳۹ عدد از این قطعه‌هاست). اگرچه حق تألیف ۲ دلار برای هر صفحه بسیار کم بود، اما گهگاه به وضعیت مالی فاجعه‌بار او سروسامانی می‌داد. علاوه بر این، او بیشتر کار را به انگلس سپرد تا بتواند زمان بیشتری را به نوشته‌های اقتصادی خود اختصاص دهد.
کار مارکس در این دوره قابل‌توجه و گسترده بود. او در کنار تعهد روزنامه‎نگاری خود، از اوت ۱۸۵۷ تا مه ۱۸۵۸ هشت دفتر معروف به Grundrisse را پر کرد. اما او همچنین وظیفۀ سنگین مطالعۀ تحلیلی اولین بحران اقتصادی جهان را برعهده گرفت. جلد چهارم/۱۴، «کارل مارکس، Exzerpte، Zeitungsausschnitte und Notizen zur Weltwirtschaftskrise (Krisenhefte). نوامبر ۱۸۵۷ تا فوریه ۱۸۵۸»، قاطعانه به دانش ما در مورد یکی از پربارترین فواصل تولید نظری مارکس می‌افزاید. مارکس در نامه‌ای به انگلس در دسامبر ۱۸۵۷، اوج فعالیت خود را شرح داد:
من معمولاً تا ساعت ۴ صبح به‌شدت کار می‌کنم. من درگیر یک کار دوگانه هستم: ۱ـ تشریح خطوط کلی [Grundrisse] اقتصاد سیاسی. (به نفع عموم، بسیار ضروری است که موضوع را تا انتها بررسی کنیم، همان‌طور که برای خودم، به‌صورت فردی، رهایی از این کابوس ضروری است.) ۲ـ بحران کنونی. جدا از مقالات برای [نیویورک] تریبون، تنها کاری که انجام می‌دهم این است که سوابق آن را آرشیو می‌کنم، که البته زمان قابل‌توجهی را می‌گیرد. من فکر می‌کنم که در جایی در مورد بهار، ما باید با هم جزواتی در مورد این ماجرا تهیه کنیم تا به عموم مردم آلمان یادآوری کنیم که ما هنوز مثل همیشه آنجا هستیم و همیشه همین‌طور می‎مانیم.

بنابراین طرح کلی مارکس این بود که همزمان روی دو پروژه کار کند: کار نظری در نقد شیوۀ تولید سرمایه‌داری، و کتابی به‌شدت موضوعی‌تر در مورد فرازونشیب‌های بحران جاری. به همین دلیل است که مارکس بر خلاف جلدهای مشابه قبلی، به‌اصطلاح یادداشت‌های بحران، چکیده‌هایی از کار سایر اقتصاددانان جمع‌آوری نکرد، بلکه تعداد زیادی گزارش خبری در مورد سقوط بانک‌های بزرگ، تغییرات قیمت‌های بازار سهام، تغییرات در الگوهای تجارت، نرخ بیکاری و تولید صنعتی را دسته‌بندی می‌کرد. توجه ویژه‌ای که به این کار داشت، تحلیل او را از تحلیل بسیاری دیگر که بحرآن‌ها را منحصراً به اعطای اعتبار اشتباه و افزایش پدیده‌های سوداگرانه نسبت می‌دادند، متمایز کرد. مارکس یادداشت‌های خود را بین سه دفتر جداگانه تقسیم کرد. در اولین و کوتاه‌ترین مورد، با عنوان «فرانسه ۱۸۵۷»، او داده‌هایی را دربارۀ وضعیت تجارت فرانسه و اقدامات اصلی بانک فرانسه جمع‌آوری کرد. کتاب دوم، «کتاب بحران ۱۸۵۷» تقریباً دو برابر طولانی‌تر بود و عمدتاً به بریتانیا و بازار پول می‌پرداخت. مضامین مشابهی در دفترچۀ یادداشت سوم کمی طولانی‌تر، «کتابی در مورد بحران تجاری» که مارکس در آن داده‌ها و اخبار مربوط به روابط صنعتی، تولید مواد خام و بازار کار را شرح می داد، پرداخته شد.
کار مارکس مثل همیشه سخت‌گیرانه بود؛ او از بیش از دوازده مجله و روزنامه، به ترتیب زمانی، جالب‌ترین بخش‌های مقالات متعدد و هر اطلاعات دیگری را که می‌توانست برای خلاصه کردن اتفاقات استفاده کند، کپی می‌کرد. منبع اصلی او اکونومیست بود ـ هفته‌نامه‌ای که تقریباً نیمی از یادداشت‌هایش را از آن بیرون می‌کشید – اگرچه او همچنین اغلب با مورنینگ استار، منچستر گاردین و تایمز مشورت می‌کرد. تمام چکیده‌ها به زبان انگلیسی گردآوری شده‌است. مارکس در این یادداشت‌ها به رونویسی گزارش‌های خبری اصلی مربوط به ایالات متحده آمریکا و بریتانیا اکتفا نکرد. او همچنین مهم‌ترین رویدادها را در سایر کشورهای اروپایی ـ به‌ویژه فرانسه، آلمان، اتریش، ایتالیا و اسپانیا ـ دنبال کرد و به سایر نقاط جهان، به‌ویژه هند و چین، خاور دور، مصر و حتی برزیل و استرالیا علاقۀ شدیدی داشت.
با گذشت هفته‌ها، مارکس از ایدۀ انتشار کتابی دربارۀ بحران دست کشید و تمام انرژی خود را بر کار نظری خود، یعنی نقد اقتصاد سیاسی، متمرکز کرد، که به نظر او نمی‌توانست تأخیر بیشتری را از بین ببرد. با این حال، یادداشت‌های بحران در رد ایدۀ نادرست منافع اصلی مارکس در این دوره مفید هستند. او در نامه‌ای در اوایل سال ۱۸۵۸ به انگلس نوشت که «از نظر روشی» که برای کارش «منطق هگل» استفاده می‌کرد برای او بسیار مفید بود و افزود که می‌خواهد «جنبۀ عقلانی» آن را برجسته کند. بر این اساس، برخی از مفسرانِ آثار مارکس به این نتیجه رسیده‌اند که او هنگام نوشتن «گروندریسه» زمان قابل‌توجهی را صرف مطالعۀ فلسفۀ هگل کرده‌است. اما انتشار جلد ۱۴/۱۵ کاملاً روشن می‌کند که نگرانی اصلی او در آن زمان تحلیل تجربی رویدادهای مربوط به بحران بزرگ اقتصادی بود که مدت‌ها پیش‌بینی می‌کرد.
تلاش‌های خستگی‌ناپذیر مارکس برای تکمیل «نقد اقتصاد سیاسی» نیز مضمون اصلی جلد سوم/۱۲، «کارل مارکس ـ فردریش انگلس، بریف وچسل» است. ژانویه ۱۸۶۲ “bis September 1864″، که حاوی مکاتبات او از آغاز سال ۱۸۶۲ تا تأسیس انجمن بین‌المللی کارگران است، منتشر شد. از ۴۲۵ نامۀ باقی‌مانده، ۱۱۲ نامه تبادل بین انگلس و مارکس است، در‌ حالی که ۳۵ نامه به شخص سوم نوشته شده، و ۲۷۸ نامه دریافت شده‌است (۲۲۷ نامه از این گروه برای نخستین بار در اینجا منتشر می‌شود). گنجاندن این نامه‌ها ـ مهم‌ترین تفاوت با تمام نسخه‌های قبلی ـ گنجینه‌ای واقعی برای خوانندۀ علاقه‌مند دارای تعهدی سیاسی ایجاد می‌کند.
مانند سایر نسخه‌های مکاتبات MEGA²، این نسخه نیز با فهرستی از نامه‌هایی که مارکس و انگلس نوشته یا خطاب به آن‌ها نوشته‌اند، پایان می‌یابد که چیزی بیش از ردپایی بر وجودشان باقی نمانده‌است. این‌ها در مجموع به ۱۲۵ می‌رسد، تقریباً یک‌چهارمِ تعداد باقی‌مانده، و شامل ۵۷ نامۀ کاملاً نوشته‌شده توسط مارکس است. در این موارد، دقیق‌ترین محقق هم نمی‌تواند بیش از این دربارۀ فرضیه‌های حدسی مختلف به حدس و گمان بپردازد.
از جمله نکات کلیدی مورد بحث در نامه‌نگاری‌های مارکس از اوایل دهۀ ۱۸۶۰، جنگ داخلی آمریکا، شورش لهستان علیه اشغال روسیه، و تولد حزب سوسیال دموکرات آلمان با الهام از اصول فردیناند لاسال بود. با این حال، موضوعی که دائماً تکرار می‌شد تلاش او برای پیشرفت در نوشتن سرمایه بود.
در این دوره مارکس حوزۀ جدیدی از پژوهش را آغاز کرد: نظریه‌های ارزش افزوده. او در بیش از ده دفتر، رویکرد اقتصاددانان بزرگ پیش از خود را به‌دقت تشریح کرد؛ ایدۀ اصلی او این بود که «همۀ اقتصاددانان در اشتباه بررسی ارزش اضافی نه به این شکل، به شکل خالص، بلکه در اشکال خاص سود و رانت سهیم هستند». در همین حال، شرایط اقتصادی مارکس همچنان ناامیدکننده بود. در ژوئن ۱۸۶۲ او به انگلس نوشت: «همسرم هرروز آرزو می‌کند که ای کاش او و بچه‌ها در قبرشان سالم بودند، و من واقعاً نمی‌توانم او را به خاطر تحقیرها، عذاب‌ها و نگرانی‌هایی که باید در چنین شرایطی از سر بگذراند سرزنش کنم. یک وضعیت واقعاً غیر قابل توصیف است.» اوضاع به حدی بد بود که جِنی تصمیم گرفت چند کتاب از کتابخانۀ شخصی شوهرش بفروشد؛ اگرچه کسی را پیدا نکرد که بخواهد آن‌ها را بخرد. با وجود این، مارکس موفق شد سخت کار کند و یک یادداشت رضایتمندی را به انگلس ابراز کرد: «عجیب است که بگویم، مادۀ خاکستری من در میان فقر پیرامون، بهتر از سال‌های گذشته کار می‌کند.»
در ماه سپتامبر مارکس به انگلس نوشت که ممکن است «در سال جدید در دفتر راه‌آهن» شغلی پیدا کند. در ماه دسامبر او به دوستش لودویگ کوگلمن تکرار کرد که همه چیز آن‌قدر ناامیدکننده شده‌است که او «تصمیم گرفته‌است که مرد عمل شود»؛ اما هیچ چیزی از این ایده به دست نیامد. مارکس با کنایۀ معمولی خود گزارش داد: «خوشبختانه ـ یا شاید باید بگویم از بدشانسی؟ ـ به دلیل دست‌خط بدم این پست را دریافت نکردم.
مارکس همراه با فشارهای مالی از مشکلات جسمی بسیار رنج می‌برد. با وجود این، از تابستان ۱۸۶۳ تا دسامبر ۱۸۶۵، او دست به ویرایش بیشتر بخش‌های مختلفی زد که تصمیم به تقسیم سرمایه به آن‌ها داشت. در پایان، او موفق شد نخستین پیش‌نویسِ جلد اول را ترسیم کند. تنها نسخۀ خطی جلد سوم، که در آن او تنها گزارش خود را از روند کامل تولید سرمایه‌داری ارائه کرده‌ است، و یک نسخۀ اولیه از جلد دوم، که شامل نخستین ارائۀ کلی از روند گردش سرمایه بود.
جلد II/11 از MEGA²، “Karl Marx, Manuskripte zum zweiten Buch des “Sapitals” 1868 bis 1881″، شامل تمام دست‌نوشته‌های نهایی مربوط به جلد دوم سرمایه است که مارکس بین سال‌های ۱۸۶۸ و ۱۸۸۱ پیش‌نویس کرده‌است. ۹ جلد ازاین ده جلد پیشتر منتشر نشده بود. در اکتبر ۱۸۶۷ مارکس به سرمایه، جلد دوم بازگشت، اما دست‌وپنجه نرم کردن با بیماری، باعث وقفۀ ناگهانی دیگری شد. چند ماه بعد، زمانی که او توانست کار خود را از سر بگیرد، نزدیک به سه سال از آخرین نسخه‌ای که نوشته بود می‌گذشت. مارکس دو فصل اول را در طول بهار ۱۸۶۸ تکمیل کرد، علاوه‌بر گروهی از دست‌نوشته‌های مقدماتی ـ در مورد رابطه بین ارزش اضافی و نرخ سود، قانون نرخ سود، و دگردیسی سرمایه ـ که تا پایان سال او را مشغول کرد.

نسخۀ جدید فصل سوم در طول دو سال آینده تکمیل شد. جلد دوم/۱۱ با تعدادی از متون کوتاهی که مارکسِ سالخورده بین فوریۀ ۱۸۷۷ و بهار ۱۸۸۱ نوشته به پایان می‌رسد.
پیش‌نویس‌های سرمایه در جلد دوم، که ناکامل باقی مانده‌، تعدادی از مشکلات نظری را ارائه می‌کنند. با این حال، نسخۀ نهایی جلد دوم توسط انگلس در سال ۱۸۸۵ منتشر شد و اکنون در جلد II/13 MEGA² با عنوان «کارل مارکس، سرمایه‌دار» منتشر می‌شود.
مارکس سرانجام بخش دوم MEGA² را تکمیل می‌کند. این جلد که به دنبال II/4.1 و II/4.2 در مجموعۀ قبلی آمده‌است، شامل ۱۵ نسخۀ خطی منتشرنشده از پاییز ۱۸۶۷ تا پایان سال ۱۸۶۸ است. ۱۷ نسخه از این‌ها یادداشت‌های پراکنده از «سرمایه»/جلد ۳ هستند. این یادداشت‌ها شخصیتی بسیار پراکنده دارند و مارکس هرگز نتوانست آن‌ها را به گونه‌ای به‌روز کند که بازتاب‌دهندۀ پیشرفت تحقیقات او باشد. سه مورد دیگر مربوط به جلد دو است، در‎ حالی که پنج نسخۀ باقی‌مانده به مسائلی دربارۀ وابستگی متقابل میان جلدهای دو و سه می‌پردازند و شامل گزیده‌هایی از آثار آدام اسمیت و توماس مالتوس هستند. مورد دوم به‌ویژه برای اقتصاددانانی که به نظریۀ نرخ سود مارکس و ایده‌های او در مورد نظریۀ قیمت علاقه‌مندند، مجذوب‌کننده هستند. مطالعات زبان‌شناختی (فیلولوژیک) مربوط به تهیۀ این جلد همچنین نشان داده‌است که نسخۀ خطی اصلی سرمایه، جلد اول (که از «فصل ششم. نتایج فرآیند فوری تولید» تنها بخش باقی‌مانده در نظر گرفته می‌شد) در واقع به سال قبل بازمی‌گردد؛ دورۀ ۱۸۶۳ـ۱۸۶۴، و اینکه مارکس آن را برش داد و در نسخه‌ای که برای انتشار آماده کرده بود چسباند.
با انتشار MEGA2 جلد II/4.3، تمام متون جانبی مربوط به سرمایه در دسترس قرار گرفت: از «مقدمۀ» معروف، که در ژوئیه ۱۸۵۷ در یکی از مهم‌ترین سقوط‌ها در تاریخ سرمایه‌داری نوشته شد، تا آخرین قطعات، در بهار ۱۸۸۱ ساخته شده‌است. ما از ۱۵ جلد صحبت می‌کنیم به‌علاوۀ تعداد زیادی از قطعات حجیم یک دستگاه انتقادی مهیب برای متن اصلی است. آن‌ها شامل تمام نسخه‌های خطی اواخر دهۀ ۱۸۵۰ و اوایل دهۀ ۱۸۶۰، اولین نسخه از سرمایه منتشر شده در سال ۱۸۶۷ (بخش‌هایی از آن در نسخه‌های بعدی اصلاح می‌شود)، ترجمۀ فرانسوی بازبینی شده توسط مارکس که بین سال‌های ۱۸۷۲ و ۱۸۷۵ منتشر شد، و همه تغییراتی است که انگلس به نسخه‌های خطیِ جلد دو و سه افزود. در کنار این، مجموعه بستۀ کلاسیک سه جلد سرمایه به‌صورت مثبت به نظر می‌رسد. اغراق نیست اگر بگوییم فقط اکنون می‌توانیم خوبی‌ها، محدودیت‌ها و ناقص‌بودنِ کار بزرگ مارکس را کاملاً درک کنیم.
کار ویراستاری که انگلس پس از مرگ دوستش انجام داد تا قسمت‌های ناتمام سرمایه را برای انتشار آماده کند، بسیار پیچیده بود. نسخه‌های خطی، پیش‌نویس‌ها و قطعات مختلف جلدهای II و III که بین سال‌های ۱۸۶۴ و ۱۸۸۱ نوشته شده‌اند، تقریباً با ۲۳۵۰ صفحه از MEGA2 مطابقت دارند. انگلس جلد دوم را در سال ۱۸۸۵ و جلد سوم را در ۱۸۹۴ با موفقیت منتشر کرد. البته باید در نظر داشت که این دو جلد از بازسازی متون ناقص که اغلب از مواد ناهمگن تشکیل شده بودند، پدید آمدند. آن‌ها در بیش از یک دورۀ زمانی نوشته شده‌اند و بنابراین شامل نسخه‌های متفاوت و گاه متناقضی از ایده‌های مارکس می‌شوند.

۴. بین‌الملل، تحقیقات مارکس در پی سرمایه، و کارهای نهایی انگلس
مارکس بی‌درنگ پس از انتشار سرمایه، فعالیت مبارزاتی خود را از سر گرفت و به کار انجمن بین‌المللی کارگران متعهد شد. این مرحله در زندگینامۀ سیاسی او در جلد. I/21، «کارل مارکس ـ فردریش انگلس، Werke، Artikel، Entwürfe. سپتامبر ۱۸۶۷ bis März 1871، که شامل بیش از ۱۵۰ متن و سند برای دورۀ ۱۸۶۷ـ۱۸۷۱، و همچنین صورت‌جلسۀ ۱۶۹ جلسۀ شورای عمومی در لندن (حذف شده از تمام نسخه‌های قبلی آثار مارکس و انگلس) است، که مارکس در آن مداخله کرد. به این ترتیب، مواد تحقیقاتی را برای سال‌های حیاتی در زندگی بین‌المللی فراهم می‌کند.
درست از همان روزهای نخست، در سال ۱۸۶۴، ایده‌های پرودون در فرانسه، سوئیس فرانسوی زبان و بلژیک هژمونیک بود و «متقابل‌گراها» ـ نامی که پیروان او با آن شناخته می‌شدند ـ معتدل‌ترین جناح «بین‌الملل» بودند. آن‌ها که قاطعانه با مداخلۀ دولت در هر زمینه‌ای مخالف بودند، با اجتماعی شدن زمین و ابزار تولید و همچنین هرگونه استفاده از سلاح ضربتی مخالف بودند. متن‌های منتشر شده در این جلد نشان می‌دهد که چگونه مارکس نقش کلیدی در مبارزۀ طولانی برای کاهش نفوذ پرودون در بین‌الملل ایفا کرد. آن‌ها شامل اسناد مربوط به آماده‌سازی کنگره‌های بروکسل (۱۸۶۸) و بازل (۱۸۶۹) می‌شوند، جایی که انترناسیونال اولین اظهارات واضح خود را در مورد اجتماعی‌سازیِ ابزار تولید توسط مقامات دولتی و به نفع حقِ القای افراد بیان کرد. مالکیت زمین یک پیروزی مهم برای مارکس و به منزلۀ ظهور نخستین اصول سوسیالیستی در برنامۀ سیاسی یک سازمان بزرگ کارگری بود.
فراتر از برنامۀ سیاسی انجمن بین‌المللی کارگران، اواخر دهۀ ۱۸۶۰ و اوایل دهۀ ۱۸۷۰ سرشار از درگیری‌های اجتماعی بود. بسیاری از کارگرانی که در تظاهرات اعتراضی شرکت کردند، تصمیم گرفتند با بین‌الملل که آوازه‌اش روز به روز گسترش می‌یافت، ارتباط برقرار کنند و از آن بخواهند که از مبارزاتشان حمایت کند. این دوره همچنین شاهد تولد بخش‌هایی از کارگران ایرلندی در انگلستان بود. مارکس نگران شکافی بود که ناسیونالیسم خشن در صفوف پرولتاریا ایجاد کرده بود و در سندی که به «ارتباطات محرمانه» معروف شد، تأکید کرد که «بورژوازی انگلیسی نه تنها دست به بدبخت ماندن ایرلندی برای پایین نگه داشتن طبقۀ کارگر در انگلستان با مهاجرت اجباری ایرلندی‌های فقیر زده‌است، همچنین ثابت کرده بود که می‌تواند کارگران را به دو اردوگاه متخاصم تقسیم کند.» به نظر او، ملتی که ملت دیگر را با زنجیرش به بردگی می‌کشد، از مبارزۀ طبقاتی، از چنین موضوع تعیین‌کننده‌ای نمی‌تواند فرار کند. یکی دیگر از موضوعات اصلی این جلد، که در نوشته‌های انگلس برای روزنامۀ پال مال با توجه خاص به آن پرداخته شد، مخالفت با جنگ فرانسه و پروس در سال‌های ۱۸۷۰ـ۱۸۷۱ بود.
کار مارکس در انجمن بین‌المللی کارگران از سال ۱۸۶۴ تا ۱۸۷۲ ادامه یافت و جلد جدید IV/18، «کارل مارکس ـ فردریش انگلس، Exzerpte und Notizen». فوریه ۱۸۶۴ bis Oktober 1868، نوامبر ۱۸۶۹، März، آوریل، ژوئن ۱۸۷۰، دسامبر ۱۸۷۲» بخش ناشناختۀ مطالعاتی را که او در آن سال‌ها انجام داده‌است، ارائه می‌دهد. تحقیقات مارکس یا نزدیک به چاپ جلد اول سرمایه یا بعد از ۱۸۶۷، زمانی که او جلد دو و سه را برای چاپ آماده می‌کرد، انجام شد. این مجلد MEGA² شامل پنج کتاب گزیده و چهار دفتر است که خلاصه‌ای از بیش از صد اثر منتشرشده، گزارش‌های مناظرات پارلمانی و مقالات روزنامه‌نگاری در خود گنجانده‌است. عمده‌ترین و از لحاظ نظری مهم‌ترین بخش این مواد شامل تحقیقات مارکس در زمینۀ کشاورزی است که علایق اصلی او در اینجا اجارۀ زمین، علوم طبیعی، شرایط کشاورزی در کشورهای مختلف اروپایی و ایالات متحده، روسیه، ژاپن و هند و سیستم‌های مالکیتِ زمین در جوامعِ پیشاسرمایه‌داری است.
مارکس با دقت کتاب شیمی کاربردی در کشاورزی و فیزیولوژی (۱۸۴۳) را خواند؛ اثری از دانشمند آلمانی یوستوس فون لیبیگ که به نظر او مهم می‌آمد، زیرا به او اجازه داد تا باور قبلی خود را تغییر دهد که اکتشافات علمی کشاورزی مدرن مشکل پر کردن خاک را حل کرده‌است. از آن زمان به بعد، او علاقۀ شدیدی به آنچه ما امروز «اکولوژی» (بوم‌شناسی) می‌نامیم، به‌ویژه فرسایش خاک و جنگل‌زدایی پیدا کرد. در میان کتاب‌های دیگری که مارکس را در این دوره بسیار تحت تأثیر قرار داد، باید جایگاه ویژه‌ای را به مقدمۀ تاریخ تأسیس مارک آلمان، مزرعه، روستا، شهر و اقتدار عمومی (۱۸۵۴) توسط نظریه‌پرداز سیاسی و مورخ حقوقی، گئورگ لودویگ فون ماورِر، اختصاص داد. وی در نامه‌ای به انگلس گفت که کتاب‌های ماورر را بسیار قابل توجه یافته‌است، زیرا نه تنها در عصر بدَوی، بلکه در کلّ توسعۀ آیندۀ شهرهای امپراتوری آزاد و صاحبان املاک دارای مصونیت از اقتدار عمومی و مبارزۀ بین دهقانان رایگان و رعیت، کاملاً راه متفاوتی در پیش شده‌است.

مارکس همچنین اثبات ماورر را تأیید کرد که مالکیت خصوصی در زمین متعلق به یک دورۀ تاریخی دقیق است و نمی‌تواند به‌عنوان یک ویژگی طبیعی تمدن بشری در نظر گرفته شود. سرانجام مارکس سه اثر آلمانی کارل فراس را به‌طور عمیق مطالعه کرد؛ آب و هوا و جهان سبزیجات در طول قرون، تاریخ هر دو (۱۸۴۷)، تاریخ کشاورزی (۱۸۵۲) و طبیعت کشاورزی (۱۸۵۷). او نخستین مورد از این موارد را بسیار جالب یافت، به‌ویژه با قدردانی از بخشی که در آن فراس نشان داد که «آب و هوا و گیاهان در دوران تاریخی تغییر می کنند». او نویسنده را پیش از داروین یک داروینیست خواند که اعتراف کرده «حتی گونه‌ها در دوران تاریخی در حال رشد بوده‌اند». مارکس همچنین تحت تأثیر ملاحظات بوم‌شناختی فراس و نگرانی‌های او قرار گرفت که «تزکیه ـ وقتی در رشد طبیعی پیش می‌رود و آگاهانه کنترل نمی‌شود (به‌عنوان یک بورژوا طبیعتاً به این نقطه نمی‌رسد) ـ بیابان‌هایی را پشت سر می‌گذارد». مارکس می‌توانست در همۀ این‌ها یک «گرایش سوسیالیستی ناخودآگاه» را تمییز دهد.
پس از انتشار به‌اصطلاح یادداشت‌های کشاورزی، می‌توان با شواهد بیشتری نسبت به قبل استدلال کرد که اگر مارکس انرژی لازم برای تکمیل دو جلد آخر سرمایه را داشت، ممکن بود بوم‌شناسی نقش بسیار بیشتری در تفکر این فیلسوف بزرگ ایفا می‌کرد. البته نقد بوم‌شناختی مارکس، از نظر هدف، ضد سرمایه‌داری بود و فراتر از امیدها، او در پیشرفت علمی قرار داشت و شیوۀ تولید را در کل زیر سؤال برد.
مقیاس مطالعات مارکس در علوم طبیعی از زمان انتشار جلد ۴/۲۶، «Karl Marx, Exzerpte und Notizen zur Geologie, Mineralogie und Agrikulturchemie» März bis سپتامبر ۱۸۷۸ کاملاً آشکار شد. در بهار و تابستان ۱۸۷۸، زمین‌شناسی، کانی‌شناسی، و شیمی کشاورزی بیش‌تر از اقتصاد سیاسی در مطالعات مارکس محور بودند. او بین ژوئن تا اوایل سپتامبر چکیده‌هایی از تعدادی کتاب، از جمله تاریخ طبیعی مواد خام تجارت (۱۸۷۲) نوشتۀ جان ییتس، کتاب طبیعت (۱۸۴۸) اثر شیمیدان فردریش شودلر و عناصر شیمی کشاورزی و زمین شناسی (۱۸۵۶) نوشتۀ جیمز جانستون، شیمیدان و کانی‌شناس، را آماده کرد. همچنین مارکس با کتاب راهنمای زمین‌شناسی دانش‌آموزی جوزف جوکس (۱۸۵۷) دست‌وپنجه نرم می‌کرد که بیشترین تعداد چکیده‌ها را از آن رونویسی کرد. تمرکز اصلی این سؤالات روش‌شناسی علمی، مراحل توسعۀ زمین‌شناسی به‌عنوان یک رشته و سودمندی آن برای تولید صنعتی و کشاورزی است.
چنین بینش‌هایی در مارکس نیاز به توسعۀ ایده‌هایش در مورد سود را بیدار کرد، زیرا او آخرین بار در اواسط دهۀ ۱۸۶۰، زمانی که پیش‌نویس بخش «تبدیل سود مازاد به رانت زمینی» سرمایه را نوشت، به‌شدت خود را با آن مشغول کرده بود. هدف برخی از خلاصه‌های متون طبیعی ـ علمی، روشن‌تر کردن مطالبی بود که او مطالعه می‌کرد. اما گزیده‌های دیگری که بیشتر به جنبه‌های نظری مربوط می‌شدند، قرار بود در تکمیل جلد سوم استفاده شوند. انگلس بعداً یادآور شد که مارکس «(…) ماقبل تاریخ، زراعت، زمین شناسی روسیه و آمریکا، زمین شناسی و غیره را به‌طور خاص، تا حدی (…) که قبلاً هرگز تلاش نکرده بود، بخش مربوط به اجارۀ زمین در جلد سوم را بررسی کرد؛ سرمایه، پایتخت».
این نسخه‌های MEGA2 از اهمیت بیشتری برخوردارند، زیرا در خدمت بی‌اعتبار کردن این افسانه هستند که در تعدادی از زندگی‌نامه‌ها و مطالعات دربارۀ مارکس تکرار شده‌است؛ این تکرارها مبتنی بر این است که او پس از سرمایه کنجکاوی فکری خود را ارضا و مطالعه و تحقیق جدید را کاملاً رها کرده‌است.
در نهایت، سه کتاب MEGA² منتشرشده در دهۀ گذشته مربوط به انگلس است. جلد اول/۳۰، «فریدریش انگلس، ورک، آرتیکل، انتورفه مای ۱۸۸۳ با سپتامبر ۱۸۸۶» شامل ۴۳ متن است که او در سه سال پس از مرگ مارکس نوشت. از میان ۲۹ مورد از مهم‌ترین آن‌ها، ۱۷ مورد مقالات روزنامه‌نگاری است که در برخی از روزنامه‌های اصلیِ طبقۀ کارگر اروپا منتشر شده‌است. زیرا گرچه در این دوره او عمدتاً در ویراستاری دست‌نوشته‌های ناقصِ کاپیتال مارکس غرق شده بود، اما انگلس از مداخله در یک سری مسائل سیاسی و نظری غافل نشد. او همچنین یک اثر جدلی ارائه کرد که هدفش تجدید حیات ایده‌آلیسم در محافل دانشگاهی آلمان بود: لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان (۱۸۸۶). ۱۴ متن دیگر که به‌عنوان ضمیمه در این مجلد MEGA2 منتشر شده‌است، برخی از ترجمه های خود انگلس و مجموعه‌ای از مقالات هستند که توسط سایر نویسندگانی که از همکاری او بهره برده‌اند امضا شده‌اند.
MEGA² همچنین مجموعۀ جدیدی از نامه‌نگاری‌های انگلس را منتشر کرده‌است. جلد سوم/۳۰، «فریدریش انگلس، بریف وچسل اکتبر ۱۸۸۹ با نوامبر ۱۸۹۰»، شامل ۴۰۶ نامۀ بازمانده از مجموع ۵۰۰ نامه یا بیشتر است که او بین اکتبر ۱۸۸۹ و نوامبر ۱۸۹۰ نوشته‌است. گزارشگران این امکان را فراهم می‌کنند که به‌طور عمیق‌تری از سهمی که انگلس در رشد احزاب کارگریِ آلمان، فرانسه و بریتانیا در مورد طیفی از مسائل نظری و سازمانی ایفا کرد، قدردانی کنیم. برخی از موارد مورد بحث مربوط به تولد و بسیاری از بحث‌های جاری در انترناسیونال دوم است که کنگرۀ مؤسس آن در ۱۴ ژوئیه ۱۸۸۹ برگزار شد.
سرانجام جلد اول/۳۲، «فریدریش انگلس، ورک، آرتیکل، انتورفه مرز ۱۸۹۱ با اوت ۱۸۹۵»، نوشته‌های چهار سال و نیمِ پایانیِ زندگی انگلس را گرد هم می‌آورد. تعدادی مقالۀ ژورنالیستی برای روزنامه‌های سوسیالیستیِ عمدۀ آن زمان، از جمله Die Neue Zeit، Le Socialiste، و Critica Sociale وجود دارد؛ همچنین مقدمه‌ها و پس‌گفتارهایی برای تجدید چاپ‌های مختلف از آثار مارکس و انگلس، رونویسی از سخنرانی‌ها، مصاحبه‌ها و خوشامدگویی به کنگره‌های حزب، گزارش گفتگوها، اسنادی که انگلس با همکاری دیگران تهیه کرد و تعدادی ترجمه در آن دیده می‌شود.
بنابراین، این سه جلد برای مطالعۀ عمیق‌تر مشارکت‌های نظری و سیاسی انگلس بسیار مفید خواهد بود. انتشارات و کنفرانس‌های بین‌المللی متعددی که برای دویستمین سالگرد تولد او (۱۸۲۰ ـ ۲۰۲۰) برنامه‌ریزی شده‌اند، مطمئناً در بررسی این دوازده سال پس از مرگ مارکس، که در طی آن او انرژی خود را وقف انتشار مارکسیسم کرد، کوتاهی نخواهد کرد.

۵. مارکسی دیگر؟

مارکس از ویرایش تاریخی ـ انتقادی جدید آثارش به چه چیزی دست می‌یابد؟ او از جهاتی با متفکری که بسیاری از پیروان و مخالفانش در طول سال‌ها ارائه کرده‌اند متفاوت است؛ نه از مجسمه‌های سنگی که در میادین عمومی تحت رژیم‌های غیرآزاد اروپای شرقی یافت می‌شوند، که به او نشان می‌دهد که با اطمینان کامل به آینده اشاره می‌کند. از سوی دیگر، گمراه کننده خواهد بود ـ مانند کسانی که پس از اولین بار ظاهرشدن هر متن جدید، از یک «مارکس ناشناخته» بسیار هیجان‌زده استقبال می‌کنند ـ که تحقیقات اخیر همۀ چیزهایی را که پیشتر در مورد او شناخته شده بود را وارونه کرده‌است. آنچه که MEGA2 ارائه می‌کند، پایۀ متنی برای بازاندیشی مارکسِ متفاوت است؛ متفاوت نیست، زیرا مبارزۀ طبقاتی از اندیشۀ او خارج می‌شود (همان‌طور که برخی از دانشگاهیان می‌خواهند، در گونه‌ای از عبارت قدیمی «مارکس اقتصاددان» در برابر «مارکس سیاستمدار»ی که بیهوده به دنبال معرفی او به‌عنوان یک کلاسیک بی‌دندان است). اما کاملاً متفاوت از نویسنده‌ای است که به‌طور جزمی به سوسیالیسم واقعی موجود (fons et origo) تبدیل شده بود که ظاهراً تنها بر تضاد طبقاتی متمرکز بود.
پیشرفت‌های جدیدی که در مطالعات مارکسیستی به‌دست آمده‌است نشان می‌دهد که تفسیر آثار مارکس دوباره، مانند بسیاری از زمان‌های دیگر در گذشته، احتمالاً بیشتر و بیشتر اصلاح می‌شود. برای مدت طولانی، بسیاری از مارکسیست‌ها نوشته‌های مارکس جوان را پیش‌زمینه می‌کردند ـ در درجۀ اول دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ و ایدئولوژی آلمانی ـ در حالی که مانیفست حزب کمونیست پرخواننده‌ترین و نقل‌قول‌ترین متن او باقی ماند. با این حال، در آن نوشته‌های اولیه، ایده‌های بسیاری می‌بینید که در آثار بعدی او جایگزین شده‌اند. در بلندمدت، دشواری بررسی تحقیقات مارکس در دو دهۀ پایانی زندگی‌اش، دانش ما را از دستاوردهای مهمی که او به‌دست آورد، با مشکل روبرو کرد. اما بیش از هر چیز در سرمایه و پیش‌نویس‌های اولیه‌اش و همچنین در تحقیقات سال‌های پایانی اوست که ارزشمندترین تأملات را در نقد جامعۀ بورژوایی می‌یابیم. این‌ها آخرین نتیجه‌گیری‌هایی هستند که مارکس به آن رسید، هرچند نه قطعی. اگر با توجه به تغییرات جهان پس از مرگ او به‌طور انتقادی بررسی شود، ممکن است پس از شکست‌های قرن بیستم، برای نظریه‌پردازیِ یک مدل اجتماعی ـ اقتصادی جایگزین سرمایه‌داری، همچنان مفید باشد.
نسخۀ MEGA2 همۀ این ادعاها را به‌دروغ گفته است که مارکس آن متفکری است که ما همه چیز دربارۀ او نوشته‌ایم و گفته‌ایم. هنوز چیزهای زیادی برای یادگیری از مارکس وجود دارد. امروزه می‌توان این کار را نه تنها با مطالعۀ آنچه که او در آثار منتشرشدۀ خود آورده، بلکه پرسش‌ها و شبهات موجود در دست‌نوشته‌های ناتمام او نیز انجام داد.

Categories
Journalism

هنگامی که مارکس سرمایه را به فرانسوی ترجمه کرد

مارکس در فوریه‌ی 1867، پس از بیش از دو دهه کار دشوار، سرانجام توانست بعد از مدت‌ها انتظار به دوست خود فردریش انگلس خبر دهد که نخستین بخش از نقد اقتصاد سیاسی‌اش به پایان رسیده است. پس از آن، مارکس از لندن به هامبورگ سفر کرد تا دست‌نوشته‌ی مجلد اول («فرایند تولید سرمایه») از شاهکار خود را تحویل دهد، و در توافق با ویراستارش اتو میسنر، تصمیم گرفته شد که سرمایه در سه بخش منتشر شود. مارکس که سرشار از رضایت بود، نوشت که انتشار کتابش «بدون تردید، وحشتناک‌ترین موشکی بوده که تاکنون به سر بورژوازی پرتاب شده است.»

ساختار سرمایه به‌رغم کار شاق و طولانی مارکس در تألیف آن پیش از 1867 در سال‌های بعد گسترش چشم‌گیری یافت و جلد یکم نیز همچنان توش و توان زیادی را از مارکس حتی پس از انتشار گرفت. یکی از بارزترین نمونه‌های این پای‌بندی، ترجمه‌ی فرانسوی سرمایه بود که در 44 بخش بین سال‌های 1872 و 1875 منتشر شد. این جلد ترجمه‌ای صرف نبود، بلکه روایتی بود که «کاملاً توسط نویسنده بازبینی‌شده بود» و مارکس بخش مرتبط با فرآیند انباشت سرمایه را نیز در آن تعمیق داد، و اندیشه‌هایش را درباره‌ی تمایز بین «تراکم» و «تمرکز» سرمایه بهتر پروراند (بنگرید به کتاب جمعی در شرف انتشار مارکس و «لو کاپیتال»: ارزیابی، تاریخ، استقبال و پذیرش، راتلج ۲۰۲۲ به ویراستاری مارچلو موستو).

جست‌وجوی روایت قطعی مجلد یکم

مارکس پس از مدتی وقفه به دلیل وضعیت بد سلامتی‌اش، و پس از دوره‌ای فعالیت شدید سیاسی برای انجمن بین‌المللی کارگران، در آغاز دهه‌ی 1870 به کار روی ویراست جدیدی از جلد یکم سرمایه رو آورد. مارکس که از روش توضیح نظریه‌ی ارزش ناراضی بود، دسامبر 1871 و ژانویه‌ی 1872 را به بازنویسی آن‌چه در 1867 منتشر کرده بود اختصاص داد. بازچاپ داس کاپیتال که شامل تغییرات ایجادشده توسط مارکس بود در سال 1872 منتشر شد. این سال اهمیتی اساسی برای اشاعه‌ی سرمایه داشت، زیرا در این سال این اثر به روسی و فرانسوی نیز ترجمه شد. ترجمه‌ی کتاب که به ژوزف روا سپرده شده بود، مترجمی که قبلاً برخی متون فیلسوف آلمانی لودویگ فویرباخ را ترجمه کرده بود، به شکل جزوه‌های دنباله‌دار توسط موریس لاشاتر ناشر منتشر شد. نخستین بخش 150 سال پیش در 17 سپتامبر منتشر شد.

مارکس انتشار «ویراستی ارزان‌قیمت و مناسب مردم» را فکر خوبی می‌دانست. او نوشت: «نظر شما را درباره‌ی انتشار ترجمه […] به صورت جزوه‌های دنباله‌دار تحسین می‌کنم.» مارکس برای ناشر خود استدلال کرد: «به این شکل، کتاب بیش‌تر در دست‌رس طبقه‌ی کارگر قرار خواهد گرفت که برای من از هر ملاحظه‌ی دیگری مهم‌تر است.» اما با آگاهی از این‌که «روی دیگر» سکه وجود دارد، پیش‌بینی کرد که «روش تحلیلی»ای که به‌کار برده بود، «خواندن فصل‌های نخست را دشوار می‌کند» و ممکن است خوانندگان که‌ «نمی‌توانند به یک‌باره از این مرحله پیش بروند، دل‌سرد شوند.‌» مارکس فکر نمی‌کرد بتواند کاری برای این «نقص» بکند، «جز این‌که به آن دسته از خوانندگانی که با شور و حرارت در طلب حقیقت هستند، از پیش هشدار بدهم و مجهزشان کنم. در علم راه شاهانه‌ای وجود ندارد و تنها کسانی که از خستگی بالارفتن از راه‌های پرنشیب‌وفرازش نمی‌هراسند، بخت‌واقبال رسیدن به قله‌های درخشان آن را دارند.»

در پایان، مارکس مجبور شد زمانی بسیار بیش‌تر از آن‌چه ابتدا برای نمونه‌خوانی در نظر گرفته بود، به خود ترجمه اختصاص دهد. همان‌طور که به نیکلای دانیلسون، اقتصاددان روسی نوشت، روا «اغلب خیلی تحت‌اللفظی ترجمه می‌کرد» و مارکس را مجبور می‌کرد تا «قطعات کاملی را به فرانسوی بازنویسی کند تا برای خوانندگان فرانسوی پذیرفتنی شود». در اوایل همان ماه، دخترش جنی به لودویگ کوگلمان، دوست خانوادگی، گفته بود که پدرش مجبور است تصحیحات بی‌شماری بکند و «نه تنها جملات کامل، بلکه کل صفحات» را بازنویسی کند. متعاقباً، انگلس به همان سیاق به کوگلمان نوشت که ترجمه‌ی فرانسوی به «کاری شاق»‌ برای مارکس بدل شده و او «کمابیش مجبور شده کل مطلب را از ابتدا بازنویسی کند.»

مارکس علاوه بر این در بازنگری ترجمه تصمیم گرفت اضافات و اصلاحاتی را وارد کند. در پی‌گفتار لو کاپیتال تردید نکرد که برای آن «ارزش علمی مستقل از متن اصلی» قائل شود و اظهار داشت که «حتی خوانندگان آشنا به زبان آلمانی باید به آن مراجعه کنند.» جالب‌ترین نکته، به‌ویژه از نظر ارزش سیاسی، به گرایش تاریخی تولید سرمایه‌داری مربوط می‌شود. اگر در ویراست قبلی سرمایه مارکس نوشته بود که «کشوری که از لحاظ صنعتی توسعه‌یافته‌تر است، به کشورهای کم‌توسعه‌یافته‌تر فقط تصویر آینده‌اش را نشان می‌دهد» در روایت فرانسوی کلماتی که بُلد هستند جای خود را به این عبارت داد: «به کشورهایی که در مسیر صنعتی از پی آن می‌آیند.» این شفاف‌سازی گرایش توسعه‌ی سرمایه‌داری را فقط به کشورهای غربی‌ای محدود کرد که پیش‌تر صنعتی شده بودند.

مارکس اکنون کاملاً آگاه بود که طرح‌واره‌ی پیشرفت تک‌راستایی از طریق «شیوه‌های تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی مدرن» که در پیش‌گفتار پیرامون نقد اقتصاد سیاسی در سال 1859 ترسیم کرده بود، برای درک حرکت تاریخ ناکافی بود، و به‌واقع دوری از هرگونه فلسفه‌ی تاریخ معقولانه است. او توسعه‌ی تاریخی را از منظر پیشرفت تک‌راستایی تزلزل‌ناپذیر به سمت یک غایت ازپیش‌تعریف‌شده نمی‌دید. مفهوم چندراستایی مشهودتری که مارکس در سال‌های پایانی زندگی‌اش پروراند، او را بر آن داشت تا موشکافانه‌تر به ویژگی‌های تاریخی و ناموزونی‌های توسعه‌ی سیاسی و اقتصادی در کشورها و بافتارهای اجتماعی مختلف نگاه کند. این رویکرد قطعاً مشکلاتی را که او در مسیر پردست‌انداز تکمیل جلد دوم و سوم سرمایه با آن روبه‌رو بود افزایش داد. مارکس در دهه‌ی آخر زندگی خود تحقیقات کاملی در مورد جوامع خارج از اروپا انجام داد و به صراحت علیه ویرانی‌های استعمار سخن گفت. اشتباه است که خلاف آن را پیشنهاد کنیم. مارکس از متفکرانی انتقاد کرد که ضمن برجسته‌کردن پیامدهای مخرب استعمار، از مقوله‌هایی خاص در بافتار اروپایی برای تحلیل خود درباره‌ی مناطق پیرامونی جهان استفاده کردند. او چندین بار نسبت به کسانی که تمایزات لازم را بین پدیده‌ها رعایت نمی‌کردند، هشدار داد، و به‌ویژه پس از پیشرفت‌های نظری‌اش در دهه‌ی 1870، در انتقال مقولات تفسیری در حوزه‌های تاریخی یا جغرافیاییِ کاملاً متفاوت بسیار محتاط بود. همه‌ی این‌ها به لطف لو کاپیتال واضح‌تر است.

در نامه‌ای در سال 1878، که در آن مارکس جنبه‌های مثبت و منفی روایت فرانسوی را می‌سنجید، به دانیلسون نوشت که این روایت حاوی «تغییرات و اضافات مهم بسیاری» است، اما «او گاهی نیز مجبور بوده است ــ اساساً در فصل اول ــ موضوع را ساده‌تر کند.» انگلس هم معتقد بود که مارکس در فصل اول ترجمه‌ی فرانسوی ساده‌سازی کرده است و به همین دلیل تمام تغییراتی که مارکس انجام داده بود، در ویراست چهارم آلمانی سرمایه که در سال 1890، هفت سال پس از مرگ مارکس منتشر کرد، نگنجاند. مارکس نتوانست تجدیدنظر نهایی جلد اول سرمایه را که شامل اصلاحات و اضافاتی بود که برای بهبود کتابش در نظر داشت، تکمیل کند. در واقع، نه نسخه‌ی فرانسوی 1875-۱۸۷۲، و نه ویراست سوم آلمانی را ــ که در 1881 منتشر شد ــ نمی‌توان آن نسخه‌ی قطعی موردنظر مارکس دانست.

مارکس از طریق لو کاپیتال

لو کاپیتال اهمیت چشم‌گیری در اشاعه‌ی آثار مارکس در سراسر جهان داشت. از این ویراست برای ترجمه‌ی بسیاری چکیده‌ها به زبان‌های مختلف ــ مثلاً نخست در زبان انگلیسی ــ استفاده شد. به‌طور کلی‌، لو کاپیتال نخستین دروازه‌ی ورود به آثار مارکس را برای خوانندگان کشورهای مختلف به نمایش گذاشت. اولین ترجمه‌ی ایتالیایی ــ منتشرشده بین سال‌های 1882 و 1884 ــ مستقیماً از ویراست فرانسوی انجام شد، همین‌طور ترجمه‌ای که در یونان در 1927 منتشر شد. در مورد زبان اسپانیایی از لو کاپیتال چند ویراست ناقص و دو ترجمه‌ی کامل انجام شد: یکی در مادرید، در 1967، و دیگری در بوئنوس‌آیرس، در 1973. از آن‌جایی که زبان فرانسه بیش‌تر از آلمانی شناخته شده بود، از طریق این نسخه بود که نقد مارکس از اقتصاد سیاسی توانست سریع‌تر به بسیاری از کشورهای آمریکای اسپانیایی‌تبار برسد. همین امر در خصوص کشورهای پرتغالی‌زبان نیز صادق بود. در خود پرتغال، سرمایه تنها از طریق تعداد کمی از نسخه‌های موجود به زبان فرانسوی منتشر شد، تا این‌که نسخه‌ای خلاصه‌شده به زبان پرتغالی کمی قبل از سقوط دیکتاتوری سالازار منتشر شد. به طور کلی، فعالان سیاسی و محققان در پرتغال و برزیل دریافتند که فهم کار مارکس از طریق ترجمه‌ی فرانسوی آسان‌تر از نسخه‌ی اصلی است. معدود نسخه‌هایی که به کشورهای آفریقایی پرتغالی‌زبان راه یافت نیز به آن زبان بود.

استعمار هم‌چنین تا حدودی سازوکارهایی را شکل داد که به موجب آن سرمایه در جهان عرب در دسترس قرار گرفت. در حالی که در مصر و عراق زبان انگلیسی بیش‌ترین نقش را در گسترش فرهنگ اروپایی داشت، ویراست فرانسوی نقش برجسته‌تری در جاهای دیگر ایفا کرد، به ویژه در الجزایر، که در دهه‌ی 1960 مرکز مهمی برای تسهیل گردش افکار مارکسیستی در کشورهای «غیرمتعهد» بود. اهمیت لو کاپیتال به آسیا نیز کشیده شد، این‌که نخستین ترجمه‌ی ویتنامی جلد اول، که بین سال‌های 1959 و 1960 منتشر شد، براساس نسخه فرانسوی انجام شد گویای همین واقعیت است.

بدین‌سان، علاوه بر این که اغلب مترجمان در سراسر جهان به آن رجوع می‌کنند و آن را با ویراست 1890 منتشرشده توسط انگلس که به نسخه‌ی استاندارد داس کاپیتال بدل شد مقایسه می‌کنند، ترجمه‌ی فرانسوی به عنوان مبنایی برای ترجمه‌ی کامل سرمایه به هشت زبان بوده است. صد و پنجاه سال از نخستین انتشار این کتاب می‌گذرد، اما همچنان منبعی برای برانگیختن بحث میان محققان و فعالان علاقه‌مند به نقد مارکس از سرمایه‌داری است.

خود مارکس در نامه‌ای به رفیق دیرینه‌اش فردریش آدولف زورگه خاطرنشان کرد که با لو کاپیتال «آن‌قدر وقت‌ صرف کرده که دیگر به هیچ‌وجه در ترجمه همکاری نخواهد کرد». این دقیقاً چیزی است که اتفاق افتاد. زحمت و تلاشی که مارکس برای تهیه‌ی بهترین روایت ممکن فرانسوی متحمل شد واقعاً قابل‌توجه بود. اما می‌توان گفت که این رنج و تلاش پاداش خوبی گرفت. لو کاپیتال تیراژ چشم‌گیری داشته است و اضافات و تغییراتی که مارکس در باز‌نگری ترجمه‌ی آن اعمال کرد، در بُعد ضداستعماری و جهانی سرمایه نقش داشت، اثری که امروزه به لطف برخی از جدیدترین و خردمندانه‌ترین ره‌آوردها در مطالعات مارکسی به رسمیت شناخته می‌شود.

Categories
Journalism

Baraye Rosa Luxemburg

در آگوست ۱۸۹۳، زمانی که یک کرسی در کنگره‌ی زوریخ اینترناسیونال دوم به رزا لوکزامبورگ برای سخنرانی اعطا شد، او بدون تردید راهش را از میان انبوه نمایندگان و فعالان سیاسی موجود در سالن گشود. وی از معدود زنان حاضر در آن‌جا بود. در عنفوان جوانی، با جثه‌ای ظریف و شکننده و نقص مادرزادی در ران‌هایش که او را از پنج‌سالگی وادار به لنگیدن کرده بود. نخستین برداشتِ افرادی که او را دیدند، موجودی نحیف بود؛ اما پس از ایستادن در آن کرسی توانست خود را بهتر بشناساند، خیلی زود تمامی حضار شیفته‌ی مهارت او در استدلال و ابتکارش در اتخاذ مواضع شدند.

مسئله‌ی ملی لهستان

از دیدگاه او، مطالبه‌ی اصلی جنبش کارگران لهستان، برخلاف آن‌چه که همه پیش از او مدعی بودند، نباید تشکیل یک دولت مستقل باشد. لهستان هنوز تحت حکمرانی سه‌جانبه قرار دارد و میان سه امپراطوری آلمان، اتریش-مجارستان و روسیه تقسیم شده است. اتحاد مجدد آن دشوار ارزیابی می‌شود؛ و کارگران باید تلاش خود را بر اهدافی متمرکز کنند که مبارزات عملی را در راه رسیدن به نیازهای خاص سامان می‌دهد.

او در رشته‌ای از استدلال‌ها، که در طی سال‌های پیش‌رو به توسعه‌ی آن‌ها پرداخت، به کسانی که روی مسائل ملی متمرکز شده بودند تاخت و نسبت به این خطر که از خطابه‌های میهن‌پرستانه برای کم‌اهمیت جلوه دادن مبارزات طبقاتی و سوق دادن دغدغه‌های اجتماعی به پس‌زمینه استفاده خواهد شد، هشدار داد. نیازی نبود که به تمامی اشکال ستمی که از جانب پرولتاریا متحمل می‌شدند برچسب (متاثر از هویت ملی لهستان) بزنند. او برای جلوگیری از افتادن در این دام، خواهان توسعه‌ی خودفرمانی محلی و تقویت خودگردانی فرهنگی‌ای بود که زمانی اسلوب سوسیالیستی تولید بنا نهاده بود، و به‌مانند سپری در برابر هرگونه تجدید حیات شووینیسم و اشکال جدید تبعیض عمل می‌کند. فشار تمامی این اندیشه‌ها، سبب ایجاد تمایز میان مسئله‌ی ملی و مسئله‌ی دولت ملت بود.

در برابر جریان کنونی

مداخله در کنگره‌ی زوریخ، مظهر تمامی زندگی‌نامه‌ی فکری زنیست که در زمره‌ی یکی از قابل‌توجه‌ترین مروجان سوسیالیسم قرن بیستم قرار دارد. رزا لوکزامبورگ که صد و پنجاه سال پیش در ۵ مارس ۱۸۷۱ در زاموشج، در لهستان تحت اشغال تزاریست متولد شد، تمامی عمر خود را در حاشیه زندگی کرد، با مشقت‌های بسیار دست‌وپنجه نرم کرد و همیشه برخلاف جریان شنا کرد. لوکزامبورگِ یهودی‌تبار، که از یک معلولیت جسمانی مادام‌العمر رنج می‌برد، در بیست و هفت سالگی به آلمان نقل مکان کرد و در آن‌جا از طریق ازدواج مصلحتی، موفق به کسب تابعیت شد. او در همه‌گیری جنگ جهانی اول به طرز سرسختانه‌ای صلح‌طلب بود و همین موجب شد چندین بار به خاطر ایده‌هایش زندانی شود. او دشمن پرشور امپریالیسم، در دوره‌ای جدید و خشونت‌آمیز از گسترش استعماری بود. او در بحبوحه‌ی بربریت علیه مجازات اعدام مبارزه کرد، و -مهم‌ترین جنبه آن است که- اون زنی بود که در جهانی زندگی می‌کرد که می‌توان گفت منحصراً مردان در آن سکونت دارند. او اغلب تنها زن حاظر بود؛ چه در دانشگاه زوریخ، جایی که در سال ۱۸۹۷ با رساله‌ای در باب توسعه‌ی صنعتی لهستان، موفق به اخذ دکتری شد، و چه در جریان رهبری سوسیال دموکراسی آلمان. حزب او را به عنوان اولین زنی منصوب کرد که در کادر مرکزی مدرسه تدریس می‌کند. -وظیفه‌ای که در خلال سال‌های ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۴ مشغول به انجام آن بود- برهه‌ای که در آن انباشت سرمایه (۱۹۱۳)‌ را منتشر کرد و برروی پروژه‌ی تکمیل نشده‌ی مقدمه‌ای بر اقتصاد سیاسی (۱۹۲۵) کار کرد. این دشواری‌ها توسط سرشت مستقل و خودفرمان او تکمیل می‌شد؛ فضیلتی که در احزاب چپ نیز اغلب موجب دردسر بود. او با نمایش هوشمندی تند و تیزش، این ظرفیت را داشت که پیش از چهره‌هایی مانند آگوست ببل و کارل کائوتسکی (که امتیاز سازنده‌ی تماس مستقیم با فردریش انگلس را داشتند)، ایده‌های جدید را بدون ایجاد هراس و عملاً با بی‌طرفی غیرخصمانه‌ گسترش داده و از آن‌ها دفاع کند. هدف او از انجام این کار، تکرار دوباره‌ی سخنان مارکس نبود، بلکه تفسیر تاریخی آن‌ها و در صورت لزوم فرارفتن از سطح آن‌هاست. ابراز عقیده‌ی آزادانه و بیانِ مواضع انتقادی در داخل حزب، برای او یک حق مسلم بود. حزب باید فضایی باشد که دیدگاه‌های مختلف بتوانند در آن هم‌زیستی داشته باشند، تا زمانی که کسانی که به آن می‌پیوندند در اصول اساسی آن اتفاق‌نظر داشته باشند.

حزب، اعتصاب، انقلاب

رزا لوکزامبورگ با موفقیت برموانع بسیاری که با آن‌ها روبه‌رو بود، غلبه کرد؛ و در مناظره‌ی سرسختانه‌ای که چرخش اصلاح‌طلبانه‌ی ادوارد برنشتاین را در پی داشت، به چهره‌ای شناخته‌شده در مهم‌ترین سازمان جنبش کارگری اروپا تبدیل شد. در حالی که برنشتاین در متن مشهور خود پیش‌شرط‌های سوسیالیسم و وظایف سوسیال دموکراسی (۹۹-۱۸۹۷) از حزب خواسته بود که پل‌های خود را با گذشته خراب کنند و خود را به نیرویی صرفاً تدریج‌گرا تبدیل کنند، لوکزامبورگ در اصلاحات اجتماعی یا انقلاب؟ (۹۹-۱۹۸۹) اصرار داشت که در طول هر دوره‌ی تاریخی «اعمال انجام‌شده برای اصلاحات تنها در جهتی که انگیزه‌ی انقلاب پیشین را ایجاد کرده ادامه می‌یابد.» کسانی که در پی دستیابی به «مرغدانیِ حکومت پارلمانی بورژوازی» بودند، تغییراتی که فتح انقلابی حکومت ممکن می‌کرد، انتخاب «راهی آرام‌تر، مطمئن‌تر و کندتر به سوی همان هدف» نبود، بلکه هدف به کلی متفاوت بود. آن‌ها جهان بورژوازی و ایدئولوژی‌های آن را پذیرفته بودند. نکته این نبود که نظم اجتماعی موجود را بهبود بخشیم، بلکه این بود که نظم کاملاً متفاوتی بنا کنیم. اتحادیه‌های کارگری -که می‌توانستند شرایط مساعدتر را از اربابان تنها در درون خود اسلوب سرمایه‌داری تصاحب کنند.- و انقلاب ۱۹۰۵ روسیه موجب ترویج افکار راجع به موضوعات و اقداماتی شد که ممکن است تحول بنیادی جامعه را به همراه داشته باشند. لوکزامبورگ در کتاب اعتصاب دسته‌جمعی، حزب و اتحادیه‌های بازرگانی (۱۹۰۶)، که در آن به تحلیل رویداد‌های اصلی در مناطق وسیعی از امپراطوری روسیه ‌می‌پردازد، نقش کلیدی گسترده‌ترین لایه‌های پرولتاریا، که عمدتاً سازمان‌نیافته بودند را برجسته کرد. از دیدگاه او، توده‌ها قهرمانان واقعی تاریخ بودند. در روسیه «عنصر خودجوشی» -مفهومی که باعث شد برخی او را به دست‌بالاگرفتن آگاهی طبقاتی توده‌ها متهم کنند.- حائز اهمیت بوده است. در نتیجه نقش حزب نباید آماده‌سازی اعتصاب دسته‌جمعی باشد، بلکه باید قرار دادن خود در راس جنبش «به عنوان یک کل منسجم» باشد.

برای رزا لوکزامبورگ، اعتصاب دسته‌جمعی «نبض زننده‌ی انقلاب» و در عین حال «قدرتمندترین چرخ محرکه‌ی آن» بود. این اسلوب صحیح «جنبش توده‌ی پرولتاریا و شکل خارق‌العاده‌ی مبارزه‌ی پرولتری در انقلاب» بود. این یک اقدام موردی و مجزا نبود، بلکه ماحصل دوره‌ای طولانی از مبارزه‌ی طبقاتی بود. علاوه بر آن در «تلاطم دوره‌ی انقلابی» پرولتاریا به گونه‌ای دگرگون شد که حتی عالی‌ترین خیرها در زندگی -نه از حیث رفاه مادی- در مقایسه با آرمان مبارزه، ارزش اندکی داشتند. کارگران آگاهی و کمال کسب کردند. اعتصابات دسته‌جمعی در روسیه نشان داده بود که در چنین برهه‌ای «اقدام متقابل و پیوسته‌ی مبارزات سیاسی و اقتصادی» به گونه‌ای که از یکی بلافاصله به دیگری منتقل می‌شد.

Categories
Journalism

خاستگاه‌های جنگ، نقش ناتو و آینده‌ی سناریوها در اوکراین

جنگ در اوکراین چهار ماه قبل آغاز شد. بنا به اعلام دفتر کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل، جنگ تا همین حالا به مرگ بیش از 4500‌ غیرنظامی انجامیده و حدود پنج‌ میلیون نفر را از خانه‌هایشان بیرون رانده و تبدیل به پناهجو کرده است. این شمار شامل مرگ نظامیان ــ دست‌کم ده‌ هزار اوکراینی احتمالاً شماری بیش‌تر در سمت روسیه ــ و چندین میلیون نفری نیست که درون اوکراین آواره شده‌اند. تهاجم به اوکراین منجر به نابودی پُردامنه‌‌ی شهرها و زیرساخت‌های غیرنظامی شده که بازسازی‌شان نسل‌ها به درازا می‌کشد، و هم‌چنین جنایات جنگی چشم‌گیر، همانند مواردی که در خلال محاصره‌ی ماریوپل به دست سربازان روسیه رخ داد.
با هدف مرور رخدادها از هنگام آغاز جنگ، تأمل پیرامون نقش ناتو، و بازبینی سناریوهای محتمل در آینده، میزگردی برگزار کردم با سه پژوهش‌گر مشهور در سطح بین‌الملل از سنت مارکسیستی: اتین بالیبار، صاحب کرسی سالانه‌ی فلسفه‌ی معاصر اروپایی در دانشگاه کینگستون (لندن، بریتانیا)، سیلویا فدریچی، استاد بازنشسته‌ی فلسفه‌ی سیاسی در دانشگاه هوفسترا (همپستد، ایالات متحد)، و میشل لووی، پژوهش‌گر ارشد بازنشسته‌ی مرکز ملی پژوهش علمی (پاریس، فرانسه). بحثی که خلاصه‌ی آن در ادامه می‌آید حاصل گفت‌وگوهای پرشماری است که در چند هفته‌ی گذشته از طریق ایمیل و تماس تلفنی داشتیم.
***
مارچلو موستو (م. م.): تهاجم روسیه به اوکراین سبعیت جنگ را بار دیگر به اروپا آورد و جهان را با تنگنای چندوچون واکنش به حمله به حاکمیت اوکراین رودررو کرد.
میشل لووی (م. ل.): تا زمانی که پوتین می‌خواست از اقلیت‌های روس‌زبانِ منطقه‌ی دونتسک حفاظت کند، نوعی عقلانیت در خط‌مشی‌هایش وجود داشت. درباره‌ی مخالفتش با گسترش ناتو به اروپای شرقی هم همین را می‌شد گفت. با این ‌حال، این تهاجم سبوعانه به اوکراین، با دنباله‌ی بمباران شهرها و قربانی شدن هزاران غیرنظامی، از جمله سالمندان و کودکان، هیچ توجیهی ندارد.
اتین بالیبار (ا. ب.): جنگ پیش روی ما جنگی است «تمام‌عیار». جنگی است توأم با ویرانی و دهشت که ارتش قدرتمندتر کشور همسایه راه انداخته است؛ همسایه‌ای که حکومتش می‌خواهد آن را در حکم ماجراجویی‌ای امپرالیستی بدون هیچ پیامدی به کار بگیرد. الزام فوری و بلافصل این است که باید از مقاومت اوکراینی‌ها دفاع کرد، و اوکراینی‌ها باید بدانند که با عمل، و نه صرفاً با احساسات، از آن‌ها حمایت می‌شد. چه اعمالی؟ بحث‌های تاکتیکی این‌جاست که آغاز می‌شود، محاسبه‌ی کارآمدی و مخاطرات «دفاع» و «حمله». بااین‌حال، به هیچ وجه نباید دست روی دست گذاشت.
م. م.: در کنار مقاومت مشروع اوکراینی‌ها، مسئله به همان اندازه مهم این است که اروپا چه‌طور می‌تواند از دیده‌ شدن به چشم یکی از بازیگران جنگ احتراز کند و تا نهایت ممکن به ابتکارات دیپلماتیک برای پایان دادن به تعارض نظامی یاری برساند. بنابراین خواسته‌ی بخشی چشم‌گیر از افکار عمومی ــ به‌رغم لفاظی‌های ستیزه‌جویانه‌ی سه ماه گذشته ــ این است که اروپا نباید در جنگ نقشی داشته باشد. اولین نکته اجتناب از رنج بیش‌تر مردم است. چون این خطر وجود دارد که ملتی که همین حالا به دست ارتش روسیه کشته می‌شود، به اردوگاه نظامی‌ای بدل شود که از ناتو سلاح می‌گیرد و به جای کسانی در واشنگتن پا به جنگ بگذارد که به تضعیف دائمی روسیه و وابستگی اقتصادی و نظامی بیش‌تر اروپا به ایالات متحد امید دارند. اگر قرار به چنین رخدادهایی باشد، جنگ از مرزهای دفاع تمام‌عیار و مشروع از حاکمیت اوکراین فراتر می‌رود. آن‌ها که از همان ابتدا مارپیچ خطرناک جنگی را تقبیح کردند که به ارسال سلاح‌های سنگین به اوکراین می‌انجامد، بی‌شک از خشونت هرروزه در آن‌جا غافل نیستند و نمی‌خواهند مردم اوکراین را با قوای نظامی روسیه تنها بگذارند. «عدم‌تعهد» به معنای بی‌طرفی یا وسط‌بازی نیست، چنان که چندین کاریکاتور سودمند نشان داده‌اند. مسئله نه بر سر پاسیفیسم انتزاعی در حکم اصل راهبر، بلکه بر سر بدیل دیپلماتیک مشخص است. این کار به معنای سنجیدن هر عمل یا بیانیه‌ای براساس نقش آن در نزدیک ‌شدن به هدف اصلی در شرایط جاری است، یعنی آغاز مذاکراتی قابل‌قبول برای احیای صلح.
سیلویا فدریچی (س. ف.): هیچ تنگنایی در کار نیست. جنگ روسیه علیه اوکراین را باید محکوم کرد. هیچ توجیهی نمی‌توان آورد برای ویران کردن شهرها، کشتار مردم بی‌گناه و دهشتی که هزاران نفر وادار به زندگی در آن می‌شوند. این بسیار مهم‌تر از نقض حاکمیت ملی با این یورش نظامی است. با این‌ حال، من موافقم که باید بسیاری تحرکات ایالات متحد و ناتو را محکوم کرد که در تحریک به جنگ نقش ایفا کردند، و هم‌چنین تصمیم ایالات متحد و اتحادیه‌ی اروپا برای ارسال سلاح به اوکراین، که جنگ را برای مدت نامعلومی به درازا خواهد کشاند. با ارسال سلاح باید مخالفتی ویژه داشت، چرا که تهاجم روسیه را می‌شد متوقف کرد اگر ایالات متحد به روسیه تضمین می‌داد که ناتو تا کنار مرزهایش گسترش نمی‌یابد.
م. م.: از هنگام آغاز جنگ، یکی از مهم‌ترین موضوعات بحث درباره‌ی نوع کمکی بوده که باید به اوکراینی‌ها برای دفاع از خود در برابر حمله‌ی روسیه ارائه شود، اما بدون پدید ‌آوردن شرایطی که به ویرانی هر چه بیش‌تر در اوکراین و گسترش درگیری‌ها در سطح بین‌المللی بینجامد. از جمله موضوعات بحث‌انگیزِ ماه‌های اخیر درخواست زلنسکی برای برقراری منطقه‌ی پرواز ممنوع بر فراز اوکراین، سطح تحریم‌ها علیه روسیه و، مهم‌تر از آن، کفایت ارسال سلاح برای حکومت اوکراین بوده است. به نظر شما، تصمیماتی که باید برای کسب اطمینان از کم‌ترین شمار ممکنِ قربانیان در اوکراین و ممانعت از اوج‌گیری‌ آن در آینده اتخاذ شود چیست؟
م. ل.: می‌توان انتقادات بسیاری درباره‌ی اوکراین حال حاضر داشت: فقدان دموکراسی، ستم بر اقلیتِ روس‌زبان، «غرب‌گرایی»، و بسیاری موارد دیگر. اما نمی‌توان حق مردم اوکراین را برای دفاع از خود در برابر تهاجم روسیه به سرزمین‌شان، آن هم با این تجاوز سبوعانه و جنایتکارانه به حق ملت‌ها به تعیین سرنوشت، انکار کرد.
ا. ب.: به باور من، جنگ اوکراینی‌ها علیه تهاجم روسیه، به دقیق‌ترین معنای کلمه، «جنگی مشروع» است. کاملاً آگاهم که این مقوله‌ای پرسش‌برانگیز است، و تاریخ بلند آن در غرب عاری از دست‌کاری و تزویر یا توهمات مهلک نبوده است، اما هیچ واژه‌ی مناسب دیگری سراغ ندارم. بنابراین، از این واژه استفاده می‌کنم، هرچند باید خاطرنشان کنم که جنگ «مشروع»‌ جنگی است که در آن تشخیص مشروعیت آنانی که از خود در برابر تهاجم دفاع می‌کنند ــ معیار حقوق بین‌الملل ــ کافی نیست، بلکه لازم است طرف مدافعان را هم گرفت. و این جنگی است که حتی کسانی مانند من، که برایشان همه‌ی جنگ‌ها ــ یا همه‌ی جنگ‌های امروز، در شرایط امروز جهان ــ ناپذیرفتنی و فاجعه‌بار است، هیچ امکانی برای انفعال ندارند. چرا که پیامد انفعال بدتر است. بنابراین بی‌هیچ اشتیاقی گزینه‌ی ضدیت با پوتین را انتخاب می‌کنم.
م. م.: حال‌وهوای این ملاحظات را درک می‌کنم، اما می‌خواهم تمرکز بیش‌تری بر نیاز به جلوگیری از جنگی عمومی و به این ترتیب بر نیاز فوری به رسیدن به پیمان صلح داشته باشم. هر قدر جنگ بیش‌تر به طول بینجامد، مخاطرات گسترش بیش‌تر دامنه‌ی جنگ افزایش می‌یابد. هیچ‌کس به رو برگرداندن و نادیده گرفتن رخدادها در اوکراین فکر نمی‌کند. اما باید دریابیم که وقتی بحث قدرتی هسته‌ای نظیر روسیه در میان است که هیچ جنبش صلح‌طلبِ قابل‌ملاحظه‌ای در آن فعال نیست، توهم است اگر گمان کنیم که می‌توان در جنگ علیه پوتین «پیروز شد».
ا. ب.: من به‌شدت از تشدید تحرکات نظامی ــ‌ از جمله استفاده از سلاح هسته‌ای ــ می‌ترسم. این مسئله‌ای هولناک است و آشکارا هنوز گزینه‌ای روی میز به‌شمار می‌آید اما حرفی از پاسیفیسم در میان نیست. نیاز فوری کمک به اوکراینی‌ها برای مقاومت است. بگذارید دوباره نرویم سراغ بحث «عدم‌مداخله». هرچند اتحادیه‌ی اروپا همین حالا هم پایش به جنگ باز شده. ولو اتحادیه‌ی اروپا سرباز روانه‌ نکند، سلاح می‌فرستد ــ و به گمانم کار درستی هم می‌کند. این شکلی از مداخله است.
م. م.: در 9 مه، دولت بایدن قانون ارسال کمک برای دفاع از دموکراسی در اوکراین 2022 را پذیرفت؛ بسته‌ای شامل بیش از چهل ‌میلیارد دلار کمک نظامی و مالی به اوکراین. حجم عظیمی است که باید کمک‌های کشورهای گوناگون اتحادیه‌ی اروپا را هم به آن افزود. به نظر می‌آید این کمک برای تأمین بودجه‌ی جنگی درازدامن تعبیه شده است. خود بایدن در 15 ژوئن به این گمانه‌زنی دامن زد، هنگامی که اعلام کرد ایالات متحد کمک نظامی‌ای بالغ بر یک‌ میلیارد دلار خواهد فرستاد. تأمین روز به روز بزرگ‌تر ابزار جنگی از جانب ایالات متحد و ناتو، زلنسکی را تحریک کرد تا هم‌چنان از گفت‌وگوهای بسیار لازم با حکومت روسیه دوری کند. به‌علاوه، با توجه به آن‌که بسیاری از سلاح‌هایی که در جنگ‌های گذشته ارسال شده‌اند برای جنگ‌هایی دیگر با پایان‌بندی‌های متفاوت به کار رفته‌اند، این فکر معقول به نظر می‌آید که مبادا این محموله‌ها برای کاری غیر از بیرون راندن نیروهای روسی از سرزمین اوکراین استفاده شوند.
س. ف.: به گمان من بهترین حرکت ایالات متحد و اتحادیه‌ی اروپا ارائه‌ی تضمین به روسیه است که اوکراین به ناتو نخواهد پیوست. این قول به هنگام فروپاشی دیوار برلین به میخاییل گورباچف داده شد، گرچه هرگز مکتوب نشد. متأسفانه، هیچ علاقه‌ای برای رسیدن به راه‌حل دیده نمی‌شود. بسیاری افراد در ساختار نظامی و سیاسی ایالات متحد سال‌هاست از تقابل با روسیه حمایت کرده‌اند و برایش آماده شده‌اند. و اکنون جنگ به‌آسانی به توجیهی برای افزایش شدید استخراج نفت و کنار‌ گذاشتن نگرانی‌ها برای گرمایش جهانی بدل می‌شود. همین حالا هم بایدن از قول انتخاباتی‌اش برای توقف حفاری در زمین‌های امریکا پس نشسته است. ما نیز شاهد انتقال میلیاردها دلار ــ که می‌تواند برای بهبود زندگی هزاران امریکایی استفاده شود ــ به مجتمع صنعتی نظامی ایالات متحد هستیم، که البته برنده‌ اصلی جنگ هم خواهد بود. صلح با تشدید درگیری حاصل نمی‌شود.
م. م.: بگذارید سراغ واکنش‌های چپ به تهاجم روسیه بپردازیم. برخی سازمان‌ها، گرچه اقلیتی کم‌شمارند، مرتکب اشتباه سیاسی بزرگی شده‌اند و از تقبیح صریح «عملیات نظامی ویژه»ی روسیه سر باز زده‌اند ــ اشتباهی که، از جمله، هر‌گونه محکوم کردن تهاجمات آینده‌ی ناتو یا دیگران را بی‌اعتبارتر جلوه خواهد داد. این کار بازتاب دیدگاه ایدئولوژیک کوکورانه‌ای است که نمی‌تواند سیاست را در چارچوبی جز رفتاری تک‌بعدی ببیند، انگار همه‌ی مسائل ژئوپولیتیک را باید صرفاً برحسب تلاش برای تضعیف ایالات متحد ارزیابی کرد. هم‌‌زمان، بسیاری افراد دیگر در چپ هم تسلیم این وسوسه شده‌اند که مستقیم یا غیرمستقیم یکی از طرف‌های تخاصم در جنگ باشند. شخصاً از مواضع بین‌الملل سوسیالیستی، سبزها در آلمان یا معدود نمایندگان مترقی حزب دموکرات در ایالات متحد شگفت‌زده نشدم ــ گرچه روی آوردن ناگهانی به نظامی‌گری از جانب افرادی که همان روز قبل داد صلح‌طلبی سر می‌دادند همواره گوش‌خراش و نابهنجار بوده است. من در عوض به یاد بسیاری از نیروهای به‌اصطلاح «رادیکالِ» چپ می‌افتم که در هفته‌های اخیر غرق در هیاهوی هواداران زلنسکی شده‌اند. باور دارم که نیروهای مترقی اگر با جنگ مخالفت نکنند، بخشی حیاتی از دلیل وجودی‌شان را از کف می‌دهند و دست‌آخر تسلیم ایدئولوژی اردوگاه‌های متقابل می‌شوند.
م. ل.: در ابتدا یادآوری می‌کنیم که یکی از «توجیهات» پوتین برای تهاجم به اوکراین استدلالی ضدکمونیستی بود. او در سخنرانی‌ای پیش از آغاز جنگ، در 21 فوریه، گفت که اوکراین «کاملاً ساخته‌وپرداخته‌ی روسیه‌ی بلشویکی و کمونیستی بوده»، و لنین «مؤلف و معمار» این کشور است. پوتین آمال خود را برای احیای «روسیه‌ی تاریخیِ» پیشابلشویکی ــ یعنی روسیه‌ی تزاری ــ از طریق الحاق اوکراین اعلام کرد.
ا. ب.: پوتین گفته که لنین سازشی مهلک با ناسیونالیسم اوکراینی داشت، و اگر چنین کاری نمی‌کرد اوکراین مستقلی در کار نمی‌بود، چرا که سرزمین‌های اوکراینی در نگاه ساکنان بخشی از روسیه بوده است. این حرف در نهایت به اتخاد موضعی در حمایت از استالین علیه لنین می‌انجامد. بی‌شک، من فکر می‌کنم در بحث معروف مسئله‌ی «ملیت‌ها» حق با لنین بود.
م. م.: لنین نوشت که گرچه ممکن است یک قدرت امپریالیست از مبارزه‌ی ملت‌ها برای رهایی خود از چنگ قدرت امپریالیست در راستای منافع خود سوءاستفاده کند، این مسئله نباید خط‌مشی چپ برای حمایت از حق ملت‌ها در تعیین‌ سرنوشت را دگرگون کند. نیروهای مترقی همواره حامی این اصل بوده‌اند و از حق دولت‌های مجزا برای تثبیت مرزهای‌شان براساس تجلی اراده‌ی مردم دفاع کرده‌اند.
م. ل.: بی‌دلیل نیست که اکثریت چشم‌گیر احزاب چپ «رادیکال» جهان، حتی احزابی که بیش ‌از همه در حسرت سوسیالیسمِ شوروی‌اند، نظیر احزاب کمونیست یونان و شیلی، تهاجم روسیه به اوکراین را محکوم کرده‌اند. متأسفانه، در امریکای لاتین، نیروهایی مهم از میان چپ، و حکومت‌هایی نظیر ونزوئلا، جانب پوتین را گرفته‌اند یا صرفاً موضعی «بی‌طرف» گرفته‌اند ــ از جمله لولا، رهبر حزب کارگران در برزیل. چپ باید از میان حق تعیین‌ سرنوشت مردم ــ چنان‌ که لنین مطرح کرد ــ یا حق امپراتوری‌ها برای تهاجم و تلاش برای اشغال سایر کشورها یکی را انتخاب کند. نمی‌توانی هر دو را داشته باشی، چرا که گزینه‌هایی ناسازگارند.
س. ف.: در ایالات متحد، سخن‌گویان جنبش‌های عدالت‌های اجتماعی و سازمان‌های فمینیستی نظیر کُد پینک (Code Pink) حمله‌ی روسیه را محکوم کرده‌اند. هرچند گفته‌اند که دفاع ایالات متحد و ناتو از دموکراسی کاملاً گزینشی است، چنان‌که کارنامه‌ی ناتو و ایالات متحد در افغانستان، یمن و عملیات‌های افریکام [1] در ساحل [2] گواهی می‌دهد. و این فهرست را می‌توان ادامه داد. ریاکاری دفاع ایالات متحد از دموکراسی در اوکراین از این نظر هم آشکار است که متوجه سکوت حکومت ایالات متحد در برابر اشغال سبوعانه‌ی فلسطین به دست اسرائیل و نابودی مداوم زندگی فلسطینی‌ها باشیم. این را نیز باید خاطرنشان کرد که ایالات متحد وقتی درهای خود را به روی اوکراینی‌ها گشود که راه مهاجران امریکای لاتین را سد کرد، گرچه برای بسیاری افراد که از کشورهای‌شان گریخته‌اند، مسئله‌ی مرگ و زندگی است. بی‌شک مایه‌ی شرمساری چپ است که چپ رسمی ــ در رأس‌شان اوکازیو کورتز ــ از ارسال سلاح به اوکراین حمایت کرده است. هم‌چنین امیدوارم رسانه‌های رادیکال با کنجاوی بیش‌تر به حرف‌هایی بپردازند که در سطح رسمی به خوردمان داده می‌شود. برای مثال، چرا بر اثر جنگ در اوکراین، «افریقا دست‌خوش گرسنگی می‌شود»؟ چه سیاست‌های بین‌المللی‌ای سبب شده کشورهای افریقایی به غلات اوکراین وابسته باشند؟ چرا شرکت‌های بین‌المللی بخش عظیمی از زمین‌های افریقا را در چنگ خود نگاه داشته‌اند و سبب شده‌اند بسیاری افراد از «تقلای جدید بر سر افریقا»[3] صحبت کنند؟ می‌خواهم بار دیگر بپرسم: زندگی چه کسانی ارزشمند است؟ و چرا فقط برخی شکل‌های مرگ باعث برانگیختگی می‌شود؟
م. م.: به‌رغم حمایت فزاینده از ناتو در پی تهاجم روسیه به اوکراین ــ که آشکارا در درخواست رسمی فنلاند و سوئد برای عضویت در این سازمان دیده می‌شود ــ ضروری است نهایت تلاش‌مان را معطوف به اطمینان از این امر کنیم که افکار عمومیْ بزرگ‌ترین و تهاجمی‌ترین ماشین جنگی جهان (ناتو) را به چشم راه‌حلی برای معضلات امنیت جهانی نگاه نمی‌کند. در این داستان، ناتو بار دیگر خود را در مقام سازمانی خطرناک نشان می‌دهد؛ سازمانی که با انگیزه‌اش برای گسترش و سلطه‌ی تک‌قطبی، به دامن‌زدن به تنش‌هایی کمک می‌کند که به جنگ در جهان می‌انجامند. با این‌ حال تناقضی در کار است. کمابیش چهار ماه پس از آغاز این جنگ، با اطمینان می‌توانیم بگوییم که پوتین نه‌فقط فهمیده راهبرد نظامی‌اش غلط از آب درآمده، بلکه دست‌آخر ــ حتی از منظر اجماع بین‌المللی ــ قدرتی به نام ناتو را تقویت کرده که می‌خواست عرصه‌ی نفوذش را محدود کند.
ا. ب.: من در زمره‌ی کسانی هستم که فکر می‌کنند ناتو باید در پایان جنگ سرد به همراه پیمان ورشو از میان برداشته می‌شد. با این‌ حال، ناتو، علاوه‌ بر کارکردهای بیرونی، چه‌بسا عمدتاً کارکرد انضباط‌بخشی، بگذریم از اهلی‌سازیِ، اردوگاه غرب را هم داشته است. همه‌ی این‌ها بی‌گمان با نوعی امپریالیسم پیوند دارند: ناتو بخشی از ابزاری است که تضمین می‌کند اروپا در معنای گسترده‌ی خود استقلال ژئوپولیتیک راستینی در برابر امپراتوری امریکا نخواهد داشت. این یکی از دلایلی است که ناتو پس از جنگ سرد حفظ شد. و موافقم که این کار پیامدهایی فاجعه‌بار برای کل جهان داشته است. ناتو چندین دیکتاتوری در عرصه‌ی نفوذ خود را تحکیم کرده است. ناتو از هرگونه جنگ حمایت کرده یا نادیده‌شان گرفته، آن هم جنگ‌هایی که برخی‌شان تا حد کریهی جنایتکارانه بوده‌اند و جنایت علیه بشریت به شمار می‌آمده‌اند. آن‌چه در حال‌ حاضر بر اثر اقدامات روسیه در حال وقوع است نظرم را درباره‌ی ناتو تغییر نمی‌دهد.
م. ل.: ناتو سازمانی امپریالیستی تحت سلطه‌ی ایالات متحد است و مسئول بی‌شمار تهاجم نظامی به شمار می‌آید. نابودی این هیولای سیاسی ـ نظامی، که مخلوق جنگ سرد است، نیازی بنیادی برای دموکراسی است. تضعیف ناتو در سال‌های اخیر سبب شد مکرون، رییس‌جمهور نولیبرال فرانسه، در 2019 اعلام کند که این پیمان دچار «مرگ مغزی» شده است. متأسفانه، تهاجم جنایت‌بار روسیه به اوکراین جان تازه‌ای به ناتو دمیده است. چندین کشور بی‌طرف ــ نظیر سوئد و فنلاند ــ اکنون تصمیم به عضویت در ناتو دارند. نیروهای نظامی ایالات متحد در شماری عظیم در اروپا مستقر می‌شوند. آلمان، که دو سال قبل به‌رغم فشار بی‌رحمانه‌ی ترامپ حاضر نشد بودجه‌ی نظامی‌اش را افزایش دهد، اخیراً تصمیم گرفته صدمیلیارد یورو صرف نوسازی تسلیحاتی کند. پوتین ناتو را از سقوط آرام و چه‌بسا نابودی نجات داد.
س. ف.: نگران‌کننده است که جنگ روسیه علیه اوکراین به نسیانی عظیم درباره‌ی توسعه‌طلبی ناتو و حمایتش سیاست‌های امپریالیستی اتحادیه‌ی اروپا و ایالات متحد انجامیده است. وقت آن است که کتاب ارتش‌های سرّی ناتو (NATO’s Secret Armies) نوشته‌ی دنیل گنسر (Daniel Ganser) را دوباره بخوانیم و بمباران یوگسلاوی به‌دست ناتو، نقشش در عراق و پیشگامی‌اش در بمباران و تجزیه‌ی لیبی را به یاد آوریم ــ تازه این‌ها فقط معدودی از عملیات‌های اخیر ناتوست. نمونه‌های بی‌اعتنایی تمام‌عیار و ذاتیِ ناتو به دموکراسی بیش‌تر از آن است که بتوان برشمرد. به احتضار ناتو پیش از تهاجم روسیه به اوکراین باور ندارم. کاملاً برعکس. پیش‌روی ناتو به سوی اروپای شرقی و حضورش در افریقا عکس آن را نشان می‌دهد.
م.م.: این نسیان از قرار معلوم بر بسیاری از نیروهای چپ در دولت تأثیر گذاشته است. ائتلاف اکثریت پارلمانی در فنلاند اصول تاریخ خود را زیر پا گذاشته و اخیراً به پیوستن به ناتو رأی مثبت داده است. در اسپانیا، بخش بزرگی از پودموس اونیداس به جمع طیف سراسر پارلمان پیوسته و از ارسال سلاح برای ارتش اوکراین و افزایش چشم‌گیر بودجه‌ی نظامی حمایت می‌کند که هم‌زمان است با نشست ناتو در مادرید به تاریخ 30- 29 ژوئن. اگر حزبی شجاعت مخالفت جدی با این سیاست‌ها را نداشته باشد، به گسترش نظامی‌گری در اروپا کمک خواهد کرد. این نوکرصفتی سیاسی پیش‌تر بارها دمار از روزگار احزاب چپ درآورده، از جمله پای صندوق رأی، به محض آن‌که وقتش برسد حاصل این اقدامات را خواهیم دید.
ا. ب.: بهترین کار برای اروپا این است که برای دفاع از قلمروِ خود به‌قدر کفایت قدرتمند باشد، و برای این کار باید یک نظام امنیت بین‌المللی کارآمد وجود داشته باشد ــ به بیان دیگر، سازمان ملل باید به سیاقی دموکراتیک زیر و رو شود و از بند حق وتوِ اعضای دائمی شورای امنیت خلاص شود. اما هر‌قدر ناتو به‌عنوان نظامی امنیتی پیش برود، سازمان ملل بیش‌تر پس خواهد نشست. در کوزوو، لیبی و مهم‌تر از همه در عراقِ 2013، هدف ایالات متحد و ناتو در ابتدا تضعیف توانایی‌های سازمان ملل برای میانجی‌گری، تنظیم روابط و عدالت بین‌المللی بود.
م. م.: داستانی که از رسانه‌ها می‌شنویم یک‌سره متفاوت است؛ آن‌ها ناتو را تنها راه نجات از خشونت و بی‌ثباتی سیاسی معرفی می‌کنند. از سوی دیگر، روس‌هراسی هم سراسر اروپا را فراگرفته و شهروندان روسیه با خصومت و تبعیض مواجه می‌شوند.
ا. ب.: خطر چشم‌گیر ــ چه‌بسا خطر اصلی در زمینه‌ی آن‌چه کلازویتس «عامل اخلاقی» در جنگ خواند ــ به وسوسه برای تحریک افکار عمومی بازمی‌گردد که به‌درستی با اوکراینی‌ها هم‌دلی دارد، البته در پس نوعی روس‌هراسی، رسانه‌ها این احساسات را با حقایقی نصفه‌ونیمه درباره‌ی تاریخ روسیه و شوروی تغذیه می‌کنند وعمداً یا سهواً احساسات مردم روسیه را همان ایدئولوژی رژیم الیگارشیک حاکم جا می‌زنند. درخواست تحریم و بایکوت هنرمندان، و نهادهای فرهنگی و دانشگاهی‌ای که پیوندهای‌شان با رژیم و رهبرانش ثابت شده به جای خود. اما لکه‌دار کردن فرهنگ روسیه به‌خودی‌خود امری ناپسند است، اگر درست باشد که یکی از معدود بخت‌های فرار از فاجعه به افکار عمومی روسیه بازگردد.
م. م.: شماری از تحریم‌ها علیه افراد به‌ویژه تلخ و مخرب است. برخی افرادی که هرگز هیچ حمایتی از سیاست‌های حکومت روسیه نکرده‌اند صرفاً به این خاطر هدف تحریم قرار می‌گیرند که در روسیه متولد شده‌اند، فارغ از نظرشان درباره‌ی جنگ. این کارها آب به آسیاب پروپاگاندای ناسیونالیستی پوتین می‌ریزد و ممکن است شهروندان روسیه را پشت حکومتشان متحد کند.
ا. ب.: بی‌تعارف بگویم، شرم‌آور است که از شهروندان دیکتاتوری پلیسی‌ای مانند روسیه‌ی پوتین انتظار داشته باشیم اگر می‌خواهند در «کشورهای دموکراتیک» با روی خوش مواجه شوند حتماً باید «موضع بگیرند».
م. ل.: موافقم. روس‌هراسی را باید نفی کرد. این ایدئولوژی‌ای سرتاپا ارتجاعی است، درست مثل همه‌ی شکل‌های ناسیونالیسم شوونیستی. باید اضافه کنم که نکته‌ی مهم برای چپ جهانی این است که از مقاومت مردم اوکراین در برابر تهاجم روسیه حمایت کنند و هم‌چنین هم‌بستگی‌شان را با بسیاری از افراد، نشریات و سازمان‌ها در روسیه نشان دهند که مخالف جنگ جنایت‌بار پوتین در اوکراین هستند. این درباره‌ی گروه‌ها و احزاب سیاسی گوناگون در روسیه هم صادق است که ادعای چپ بودن دارند و اخیراً اعلامیه‌ای در محکومیت حمله به اوکراین منتشر کرده‌اند.
م. م.: بیایید در پایان درباره‌ی نظرتان پیرامون روند آتی جنگ و سناریوهای محتمل آتی صحبت کنیم.
ا. ب.: فقط و فقط می‌توان بی‌اندازه به تحولات آتی بدبین بود. شخصاً معتقدم بخت اجتناب از فاجعه بسیار کم‌رنگ است. دست‌کم سه دلیل برای این حرف دارم. اول، تشدید جنگ محتمل است، به‌ویژه اگر مقاومت در برابر تهاجم بتواند ادامه داشته باشد؛ و جنگ دیگر در چارچوب «سلاح‌های متعارف» محصور نخواهد ماند ــ سلاح‌هایی که این روزها مرز چندان روشنی با «سلاح‌های کشتار جمعی» ندارند. دوم، اگر جنگ «نتیجه»ای داشته باشد در هر حالت چیزی جز فاجعه نخواهد بود. بی‌شک، فاجعه‌بار خواهد بود اگر پوتین با در هم شکستن مردم اوکراین به اهدافش برسد و به این ترتیب جسارت اقداماتی دیگر از همین دست را پیدا کند؛ یا هم‌چنین اگر مجبور شود جنگ را متوقف کند و عقب بنشیند؛ در این صورت شاهد بازگشت سیاست بلوک‌بندی‌شده‌ای خواهیم بود که جهان بار دیگر فلج خواهد شد. هر یک از این نتیجه‌ها فوران ناسیونالیسم و نفرتی را به بار می‌آورد که مدت‌ها دوام خواهد داشت. سوم، جنگ و پیامدهایش بسیج جهانی علیه فاجعه‌ی آب‌وهوایی را به عقب خواهد برد ــ در واقع بحران را تشدید خواهد کرد، و فراموش نکنیم که همین حالا هم زمان بسیار زیادی از دست داده‌ایم.
م. ل.: با این دغدغه‌ها موافقم، به‌ویژه در زمینه‌ی تأخیر در نبرد با تغییر اقلیم، که اکنون با رقابت تسلیحاتیِ کشورهای نگران از جنگ به حاشیه رانده می‌شود.
س. ف.: من هم بدبینم. ایالات متحد و کشورهای ناتو هیچ قصدی برای دادن اطمینان به روسیه در خصوص عدم‌پیش‌روی تا مرزهای روسیه ندارند. بنابراین، جنگ با پیامدهایی فاجعه‌بار برای اوکراین، روسیه و کشورهای دیگر ادامه خواهد داشت. نمی‌توانم هیچ سناریویی برای آینده جز گسترش وضعیت جنگ دائمی تصور کنم. این وضعیت همین حالا هم در بسیاری از بخش‌های جهان به واقعیت پیوسته و، بار دیگر، می‌بینیم که منابع بسیار لازم برای حمایت از بازتولید اجتماعی صرف اهداف ویران‌گر خواهد شد. سخت ناراحتم که می‌بینم هیچ جنبش عظیم فمینیستی‌ای نداریم که به خیابان بیاید، اعتصاب کند و مصمم باشد به تمام جنگ‌ها پایان ببخشد.
م. م.: من هم گمان می‌کنم جنگ به این زودی‌ها پایان نخواهد یافت. صلحی «ناقص» اما فوری بدون شک بهتر از خصومت‌های مداوم است، اما بسیاری از نیروهای حاضر در میدان در پی نتیجه‌ای دیگر هستند. هر زمان که رهبر دولتی اعلام می‌کند «تا زمان پیروزی پشت اوکراین خواهیم بود»، دورنمای مذاکرات کم‌رنگ‌تر می‌شود. با این‌حال فکر می‌کنم محتمل‌تر است که شاهد تداوم جنگ تا مدتی نامشخص خواهیم بود و سربازان روسیه باز هم با ارتش اوکراین خواهد جنگید که ناتو آن را تجهیز و حمایت می‌کند. چپ باید با تمام قوا در حمایت از راه‌حلی دیپلماتیک و علیه افزایش بودجه‌ی نظامی مبارزه کند، چرا که هزینه‌ی جنگ دست‌آخر بر دوش کارگران جهان خواهد بود و به بحران‌ اقتصادی و اجتماعی شدیدتر خواهد انجامید. اگر چنین شود، احزاب پیروز همان‌هایی در جبهه‌ی راست افراطی خواهند بود که این روزها مهر خود را به سیاقی تهاجمی‌تر و ارتجاعی‌تر بر بحث‌های سیاسی اروپا می‌زنند.
ا. ب.: اگر بخواهم دورنماهای مثبتی مطرح کنم باید بگویم که لازم است هدف ما ترکیب‌بندی مجدد اروپا باشد، در راستای منافع روس‌ها و اوکراینی‌ها و خودمان، به ترتیبی که مسئله‌ی ملت‌ها و ملیت‌ها سراسر بازاندیشی شود. هدف بلندپروازانه‌تر ابداع و شکل‌ دادن به اروپای بزرگ‌تر و چندزبانی و چندفرهنگی خواهد بود که پذیرای جهان باشد ــ در عوض نظامی کردن اتحادیه‌ی اروپا، هر‌قدر هم در کوتاه‌مدت ناگزیر به نظر بیاید. باید هدف‌مان را بر دوری از «نبرد تمدن‌ها» متمرکز کنیم، در غیر این صورت با زلزله مواجه خواهیم شد.
م. ل.: اگر بخواهم هدف ایجابی بلندپروازانه‌تری پیشنهاد کنم، می‌گویم باید اروپایی دیگر و روسیه‌ای دیگر تصور کنیم، عاری از الیگارش‌های سرمایه‌دار انگل‌صفتشان. ژورس می‌گفت «سرمایه‌داری جنگ به بار می‌آورد، همان‌طور که ابرها طوفان به بار می‌آورند.» این حرف بیش از هر زمان دیگری در گوش طنین می‌اندازد. فقط در اروپایی دیگر، از اقیانوس اطلس تا کوه‌های اورال ــ پساسرمایه‌داری، سوسیالیستی و زیست‌بومی ــ است که می‌توان به عدالت و صلح رسید. سناریویی محتمل است؟ این وظیفه‌ای است بر دوش تک‌تک ما.

* مقاله‌ی حاضر را مارچلو موستو قبل از انتشار آن در مجلات و وب‌سایت‌های خارجی برای سایت نقد ارسال کرده است. مقاله‌ی حاضر به زودی در وب‌سایت ژاکوبن منتشر می‌شود.

یادداشت‌ها
[1].‌ ستاد فرماندهی افریقای ایالات متحد امریکا.
[2].‌ منطقه‌ای وسیع میان صحرای افریقا و ساوانای سودان که از غرب تا شرق افریقا، از سواحل اقیانوس اطلس تا کرانه‌ی دریای سرخ، کشیده شده است.
[3].‌ اشاره به دوره‌ای موسوم به «تقلا بر سر افریقا» (scramble for africa) که از 1881 تا 1914 به طول انجامید و در خلال آن قدرت‌های اروپایی درگیر اشغال، تجزیه و استعمار قاره‌ی افریقا بودند.

ترجمه‌ی: بهرام صفایی

Categories
Journalism

جنگ و چپ

دلایل اقتصادی جنگ
در حالی که علم سیاست انگیزه‌های ایدئولوژیک، سیاسی، اقتصادی و حتی روان‌شناختی را در پس‌رانه‌ی جنگ بررسی کرده است، نظریه‌ی سوسیالیستی با برجسته کردن پیوند میان توسعه‌ی سرمایه‌داری و گسترش جنگ‌ها به یکی از قانع‌کننده‌ترین رهاوردهای خود دست یافته است.

در مباحثات بین‌الملل اول (1864-1872)، سزار دو پاپی، یکی از رهبران اصلی آن، آن‌چه را که به موضع کلاسیک جنبش کارگری پیرامون این مسئله بدل ‌شد، صورت‌‌بندی کرد: این‌که جنگ‌ در رژیم تولید سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر است. در جامعه‌ی معاصر، جنگ‌ها را نه جاه‌طلبی‌های پادشاهان یا افراد دیگر، بلکه مدل غالب اجتماعی ـ اقتصادی ایجاد می‌کنند.[1] جنبش سوسیالیستی نیز نشان داد که کدام بخش‌های مردم از پیامدهای وخیم جنگ بیش‌ترین ضربه را می‌خورند. در کنگره‌ی بین‌الملل که در سال 1868 برگزار شد، نمایندگان قطعنامه‌ای را به تصویب رساندند که در آن از کارگران می‌خواست «الغای نهایی همه جنگ‌ها» را دنبال کنند،[2] زیرا کارگران کسانی بودند که هزینه‌ی تصمیم‌های طبقات حاکم و دولت‌های نماینده‌ی آن‌ها را ــ چه از نظر اقتصادی و چه با خون خود، چه در صف پیروزمندان یا میان مغلوبان ــ پرداخت می‌کردند. این درس تمدن برای جنبش کارگری از این باور سرچشمه می‌گرفت که هر جنگی را باید «جنگ داخلی» تلقی کرد،[3] درگیری وحشیانه بین کارگران که وسایل لازم برای بقایشان از آن‌ها سلب می‌شود. کارگران باید با مقاومت در برابر خدمت اجباری و انجام اقدامات ضربتی در مقابل هر جنگی قاطعانه عمل کنند. بنابراین بین‌الملل به نقطه‌ی اصلی جامعه‌ی آینده تبدیل شد که با پایان سرمایه‌داری و رقابت میان دولت‌های بورژوایی در بازار جهانی، علل اصلی جنگ را از بین می‌برد.

در میان پیشگامان سوسیالیسم، کلود هانری دو سن سیمون موضعی قاطع در برابر جنگ و تعارض اجتماعی اتخاذ کرده بود و هر دو را موانعی بر سر راه پیشرفت اساسی تولید صنعتی می‌دانست. کارل مارکس در هیچ یک از نوشته‌های خود دیدگاه‌های ــ پراکنده و گاه متناقض ــ خویش را در‌باره‌ی جنگ گسترش نداد و خطوط راهنمایی برای نگرش صحیح نسبت به آن ارائه نکرد. زمانی که مارکس بین اردوگاه‌های متضاد دست به انتخاب می‌زد، تنها عامل ثابت او مخالفتش با روسیه‌ی تزاری بود که از نظر او پایگاه ضدانقلاب و یکی از موانع اصلی رهایی طبقه کارگر بود. مارکس در سرمایه (1867) استدلال کرد که خشونت نیرویی اقتصادی است، «قابله‌ی هر جامعه‌ی قدیمی که ‌جامعه‌ای جدید را آبستن است.»[4] اما او جنگ را راهی میانبر برای دگرگونی انقلابی جامعه نمی‌دانست و هدف اصلی فعالیت سیاسی او متعهد ساختن کارگران به اصل همبستگی بین‌المللی بود. همان‌طور که فریدریش انگلس نیز استدلال کرد، آن‌ها باید در هر کشوری قاطعانه در برابر تضعیف مبارزه‌ی طبقاتی عمل کنند که هر جنگی با اختراع تبلیغاتی دشمنی خارجی آن را تهدید می‌کند. انگلس در نامه‌های مختلف به رهبران جنبش کارگری بر قدرت ایدئولوژیک دام میهن‌پرستی و تأخیر انقلاب پرولتاریایی ناشی از امواج شووینیسم تأکید می‌کرد. علاوه بر این، او در آنتی‌دورینگ (1878)، از پی واکاوی اثرات سلاح‌های مرگبارتر، اعلام کرد که وظیفه‌ی سوسیالیسم «نابودکردن نظامی‌گری و همه‌ی ارتش‌های منظم» است.[5]

جنگ چنان پرسش مهمی برای انگلس بود که یکی از آخرین نوشته‌هایش را به آن اختصاص داد. او در «آیا اروپا می‌تواند خلع‌سلاح شود؟» (1893)، خاطرنشان کرد که در بیست و پنج سال گذشته، هر قدرت بزرگی کوشیده بود از رقبای خود به لحاظ نظامی و از نظر تدارکات جنگی پیشی بگیرد. این شامل سطوح بی‌سابقه‌ای از تولید تسلیحات بود و قاره‌ی کهن را به «جنگ ویرانگری که جهان هرگز ندیده» نزدیک‌تر کرد.[6] به گفته‌ی یکی از نویسندگان مانیفست حزب کمونیست (1848)، «نظام ارتش‌های منظم در سراسر اروپا به چنان حد افراطی‌ای کشیده شده که یا باید به دلیل بار نظامیْ مردم را به تباهی اقتصادی برساند، یا در غیر این صورت به جنگ عمومی ویرانگری می‌انجامد.» انگلس در واکاوی خود فراموش نکرد که تأکید کند ارتش‌های منظم عمدتاً برای اهداف سیاسی داخلی و نظامی خارجی حفظ می‌شوند. هدف آن‌ها از تقویت نیروها برای سرکوب پرولتاریا و مبارزات کارگری، تامین محافظت از خود «در مقابل دشمن داخلی» است و «نه چندان دشمن خارجی». از آن‌جایی که لایه‌های مردمی بیش از هر کس دیگری هزینه‌های جنگ را از طریق مالیات و تأمین نیرو برای دولت پرداخت می‌کنند، جنبش کارگری باید برای «کاهش تدریجی مدت خدمت [نظامی] توسط معاهده بین‌المللی» و خلع‌سلاح به عنوان تنها «ضمانت صلح» مؤثر مبارزه کند.[7]

آزمون و فروپاشی
خیلی طول نکشید که این بحث نظری زمان صلح به مهم‌ترین موضوع سیاسی عصر تبدیل شد، چرا که جنبش کارگری با موقعیت‌های واقعی روبه‌رو شد که در آن نمایندگانش در ابتدا با هرگونه حمایت از جنگ مخالف بودند. در کشمکش فرانسه و پروس در سال 1870 (که مقدم بر کمون پاریس بود)، ویلهلم لیبکنشت و آگوست ببل، نمایندگان سوسیال دموکرات، اهداف الحاقی آلمان بیسمارک را محکوم کردند و علیه اعتبارات جنگی رای دادند. تصمیم آن‌ها برای «رد لایحه‌ی بودجه اضافی برای استمرار جنگ»[8] باعث شد که آن دو به اتهام خیانت بزرگ به دو سال حبس محکوم شوند، اما این موضع به طبقه‌ی کارگر راه جایگزینی را با تکیه بر این بحران نشان داد.

از آن‌جایی که قدرت‌های بزرگ اروپایی به توسعه‌ی امپریالیستی خود ادامه دادند، مناقشه بر سر جنگ در بحث‌های بین‌الملل دوم (1889-1916) اهمیت بیش‌تری یافت. قطعنامه‌ای که در کنگره‌ی موسس آن تصویب شد، صلح را به عنوان «پیش‌شرط ضروری هر گونه رهایی کارگران» پاس می‌داشت.[9] سیاست فرضی صلح بورژوازی مورد تمسخر قرار گرفت و به عنوان «صلح مسلحانه» توصیف شد. در سال 1895، ژان ژورس، رهبر حزب سوسیالیست فرانسه (SFIO) با ایراد سخنرانی معروفی در پارلمان، تشویش‌ها و دغدغه‌های چپ را خلاصه کرد: «جامعه‌ی خشونت‌آمیز و آشفته‌ی شما، حتی زمانی که صلح می‌خواهد، حتی زمانی که در حالت آرامش ظاهری است، در درون خود جنگ برپا می‌کند، همان‌طور که ابری آرام حامل توفان است.»[10]

همان‌طور که Weltpolitik ــ سیاست تهاجمی امپراتوری آلمان برای گسترش قدرت خود در عرصه‌ی بین‌المللی ــ فضای ژئوپلیتیکی را تغییر داد، اصول ضدنظامی‌گری ریشه‌های عمیق‌تری در جنبش کارگری دواند و بحث‌های پیرامون کشمکش‌های مسلحانه را تحت تأثیر قرار داد. جنگ دیگر فقط به‌عنوان راهی برای گشودن فرصت‌های انقلابی و تسریع در فروپاشی نظام تلقی نمی‌شد (ایده‌ای در جناح چپ که به شعار «بدون جنگْ انقلابی در کار نیست» ماکسیمیلیان روبسپیر برمی‌گردد). اکنون به دلیل پیامدهای وخیم آن برای پرولتاریا در قالب گرسنگی، فقر و بیکاری یک خطر تلقی می‌شد. بنابراین، تهدیدی جدی برای نیروهای مترقی به شمار می‌رفت، و همان‌طور که کارل کائوتسکی در انقلاب اجتماعی (1902) نوشت، در صورت وقوع جنگ، «آن‌ها با وظایفی روبرو می‌شوند که اساسی نیست»،[11] و به جای نزدیک کردن پیروزی نهاییْ آن را دورتر می‌کند.

قطعنامه «درباره‌ی نظامی‌گری و کشمکش‌های بین‌المللی» که بین‌الملل دوم در کنگره‌ی اشتوتگارت در سال 1907 به تصویب رساند، تمام نکات اساسی‌ای را که به میراث مشترک جنبش کارگری تبدیل شده بود، خلاصه کرد. از جمله این موارد عبارتند از: رای علیه بودجه‌هایی که هزینه‌های نظامی را افزایش می‌دهند، خصومت با ارتش‌های منظم و ترجیح سامانه‌ای از شبه‌نظامیان مردمی، و حمایت از طرح ایجاد دادگاه‌های داوری برای حل‌وفصل مسالمت‌آمیز کشمکش‌‌های بین‌المللی. این امر توسل به اعتصابات عمومی علیه هر نوع جنگی را که گوستاو هروه پیشنهاد کرده بود منتفی می‌کرد، زیرا اکثریت حاضر در آن کنگره این اقدام را بسیار رادیکال و بیش از حد سفیدوسیاه ارزیابی می‌کردند. قطعنامه با اصلاحیه‌ای تصویب شد که رزا لوکزامبورگ، ولادیمیر لنین و یولی مارتوف تهیه کرده بودند و اذعان می‌کرد که «در صورت وقوع جنگ […]، وظیفه [سوسیالیست‌ها] این است که ضمن مداخله برای خاتمه‌ی سریع آن، با تمام قدرت‌شان از بحران اقتصادی و سیاسی ناشی از جنگ برای برانگیختن توده‌ها و در نتیجه تسریع سقوط حکومت طبقاتی سرمایه‌داری استفاده کنند.»[12] اما از آن‌جایی که این قطعنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) را مجبور به تغییر خط سیاسی نمی‌کرد، نمایندگانش نیز به آن رای مثبت دادند. متن اصلاح شده، آخرین سند پیرامون جنگ بود که از حمایت یک‍پارچه‌ی بین‌الملل دوم برخوردار شد.

رقابت شدیدتر بین دولت‌های سرمایه‌داری در بازار جهانی، همراه با بروز چند کشمکش بین‌المللی، تصویر کلی را بیش از پیش نگران‌کننده‌تر کرد. انتشار ارتش جدید اثر ژورس (1911) بحث درباره‌ی درونمایه‌ی مرکزی دیگر آن دوره را برانگیخت: تمایز بین جنگ‌های تهاجمی و تدافعی و نگرشی که باید نسبت به دومی اتخاذ کرد، از جمله در مواردی که استقلال یک کشور در معرض تهدید قرار می‌گرفت. از نظر ژورس، تنها وظیفه‌ی ارتش باید دفاع از ملت در برابر هرگونه تجاوز تهاجمی یا هر متجاوزی باشد که حل منازعه را از طریق میانجیگری نمی‌پذیرفت. تمام اقدامات نظامی که در این مقوله گنجانده می‌شود باید مشروع تلقی شوند. نقد روشن‌بینانه‌ی لوکزامبورگ از این موضع خاطرنشان کرد که «پدیده‌های تاریخی مانند جنگ‌های مدرن را نمی‌توان با معیار ”عدالت“ یا از طریق طرح‌واره‌ی کاغذی دفاع و تهاجم سنجید.»[13] به نظر او، باید در نظر داشت که تعیین این‌که جنگی واقعاً تهاجمی یا تدافعی است، یا این‌که دولتی که آن را آغاز کرده عمداً تصمیم به حمله گرفته یا به دلیل نیرنگ‌های اتخاذ شده‌ی کشوری که با آن مخالف است مجبور به انجام این کار شده، دشوار است. بنابراین، لوکزامبورگ فکر می‌کرد که این تمایز باید کنار گذاشته شود، و علاوه بر این از ایده‌ی ژورس درباره‌ی «ملت مسلح» انتقاد کرد، به این دلیل که در نهایت تمایل به تقویت نظامی‌شدن فزاینده در جامعه دارد.

با گذشت سال‌ها، بین‌الملل دوم کم‌تر و کم‌تر خود را متعهد به سیاست دفاع از صلح می‌دانست. مخالفت آن با تجدید تسلیحات و جنگ بسیار کم‌رنگ بود، و یک جناح بیش از پیش میانه‌رو و قانون‌گرای حزب سوسیال دموکرات آلمان حمایت خود را از اعتبارات نظامی ــ و سپس حتی از توسعه‌ی استعماری ــ به ازای اعطای آزادی‌های سیاسی بیشتر در آلمان تاخت زد. رهبران مهم و نظریه‌پردازان برجسته مانند گوستاو نوسکه، هنری هیندمن و آنتونیو لابریولا از نخستین کسانی بودند که به این مواضع رسیدند. سپس، اکثریت سوسیال دموکرات‌های آلمان، سوسیالیست‌های فرانسوی، رهبران حزب کارگر بریتانیا و سایر رفرمیست‌های اروپایی از جنگ جهانی اول (1918ـ1914) حمایت کردند. این دوره پیامدهای فاجعه‌باری داشت. جنبش کارگری با این ایده که «منافع پیشرفت» نباید در انحصار سرمایه‌داران قرار گیرد، در اهداف توسعه‌طلبانه‌ی طبقات حاکم شریک و در ایدئولوژی ناسیونالیستی غرق شد. بین‌الملل دوم در برابر جنگ کاملاً ناتوان بود و در یکی از اهداف اصلی خود یعنی حفظ صلح شکست خورد.

لنین و سایر نمایندگان در کنفرانس سیمروالد (1915) ــ از جمله لئو تروتسکی، که بیانیه‌ی نهایی را تهیه کرد ــ پیش‌بینی کردند که «هزینه‌های جنگ برای دهه‌های متمادی بهترین انرژی‌های مردم را جذب می‌کند، اصلاح و بهبود اجتماعی را تضعیف می‌کند و مانع هر پیشرفتی می‌شود.» به نظر آن‌ها، جنگ «شکل برهنه‌ی سرمایه‌داری مدرن را آشکار کرد که نه تنها با منافع توده‌های کارگر بلکه حتی با شرایط ابتدایی زندگی جمعی بشر ناسازگار است.»[14] فقط اقلیتی در جنبش کارگری به این هشدار و نیز فراخوان به همه‌ی کارگران اروپایی در کنفرانس کینتال (1916) توجه کردند: «دولت‌های شما و روزنامه‌های آن‌ها به شما می‌گویند که برای نابودی نظامی‌گری باید به جنگ ادامه داد. آن‌ها شما را فریب می‌دهند! جنگْ هرگز جنگ را از بین نبرده است. در واقع، جنگ جرقه‌ی احساسات و آرزوی انتقام را برمی‌انگیزد. بدین ترتیب با علامت‌گذاشتن روی شما برای قربانی‌شدن، شما را در حلقه‌ای دوزخی محصور می‌کنند.» سرانجام سند نهایی در کینتال با گسست از رویکرد کنگره‌ی اشتوتگارت، که خواستار تشکیل دادگاه‌های بین‌المللی داوری شده بود، اعلام کرد که «توهمات صلح‌طلبی بورژوایی»[15] مارپیچ جنگ را قطع نمی‌کند، بلکه به حفظ نظام اجتماعی ـ اقتصادی موجود کمک می‌کند. تنها راه جلوگیری از درگیری‌های نظامی آینده، تسخیر قدرت سیاسی و سرنگونی مالکیت سرمایه‌داری توسط توده‌های مردم است.

رزا لوکزامبورگ و ولادیمیر لنین دو تن از سرسخت‌ترین مخالفان جنگ بودند. لوکزامبورگ درک نظری چپ را گسترش داد و نشان داد که چگونه نظامی‌گری ستون فقرات دولت است. او که اعتقاد و اثربخشی‌اش در میان دیگر رهبران کمونیست کم‌نظیر بود، استدلال کرد که شعار «جنگ علیه جنگ!» باید به «سنگ بنای سیاست طبقه کارگر» تبدیل شود. چنانکه او در کتاب بحران سوسیال دموکراسی (1916) که به عنوان جزوه‌ی یونیوس نیز شناخته می‌شود، نوشت، بین‌الملل دوم به دلیل شکست «در دستیابی به یک تاکتیک و اقدام مشترک توسط پرولتاریا در همه‌ی کشورها» متلاشی شده بود. بنابراین، از آن زمان به بعد، «هدف اصلی» پرولتاریا باید «مبارزه با امپریالیسم و جلوگیری از جنگ‌ها، چه در صلح چه در جنگ» باشد.[16]

لنین در سوسیالیسم و جنگ (1915) و بسیاری از نوشته‌های دیگر خود در خلال جنگ جهانی اول، از این اعتبار بزرگ برخوردار است که دو پرسش بنیادین را تشخیص داد. اولین پرسش با «تحریفی تاریخی» مرتبط بود، به این معنا که هر زمان که بورژوازی می‌کوشد «احساس رهایی ملی ترقی‌خواهانه» را به آنچه در واقع جنگ‌های «غارت‌طلبانه» است نسبت دهد،[17] تنها با این هدفْ این کار را می‌کند که تصمیم بگیرد کدام متخاصم این بار باید خارجی‌ترین مردم را سرکوب کند و نابرابری‌های سرمایه‌داری را افزایش دهد. دومین پرسش، با پوشاندن تضادها توسط سوسیال رفرمیست‌ها ــ یا به قول خودش «سوسیال شووینیست‌ها»[18] ــ مرتبط بود که در نهایت چه کسانی توجیهات جنگ را به‌رغم اینکه در قطعنامه‌های بین‌الملل دوم به عنوان فعالیت «جنایتکارانه» تعریف شده بودند، تأیید کردند. پشت ادعای آن‌ها مبنی بر «دفاع از میهن» پذیرش حقی نهفته بود که برخی از قدرت‌های بزرگ برای «غارت مستعمرات و سرکوب مردم بیگانه» برای خود قائل بودند. جنگ‌ها برای حراست از «وجود ملت‌ها» رخ نمی‌دهند، بلکه «برای دفاع از امتیازات، سلطه، غارت و خشونتِ» «بورژوازی‌های امپریالیستی» مختلف صورت می‌گرفتند.[19] سوسیالیست‌هایی که تسلیم میهن‌پرستی شده بودند، ادعای سهم‌‌بردن از «لقمه‌ای از سودی که بورژوازی ملی‌شان از طریق غارت کشورهای دیگر به‌دست می‌آورد» را جایگزین مبارزه‌ی طبقاتی کرده بودند. بر این اساس، لنین طرفدار «جنگ‌های دفاعی» بود ــ نه دفاع ملی کشورهای اروپایی به سیاق ژورس، بلکه «جنگ‌های عادلانه»ی «مردم تحت‌ستم و تحت‌سلطه» که توسط «قدرت‌های بزرگ برده‌دار» «غارت و از حقوق خود محروم شده بودند.»[20] مشهورترین تز این جزوه ــ که انقلابیون باید به دنبال «تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی» باشند.[21] ــ تلویحاً به این نکته اشاره دارد که کسانی که واقعاً خواهان «صلح دموکراتیک پایداری» هستند باید «به جنگ داخلی علیه دولت‌ها و بورژوازی خودی» بپردازند.[22] لنین به آنچه که تاریخ بعداً نشان می‌دهد نادقیق است اعتقاد داشت: این که هر مبارزه‌ی طبقاتی که به طور مداوم در زمان جنگ انجام می‌شود، «ناگزیر» روحیه‌ی انقلابی میان توده‌ها را ایجاد می‌کند.

خطوط تمایز
جنگ جهانی اول نه تنها در بین‌الملل دوم بلکه در جنبش آنارشیستی نیز شکاف ایجاد کرد. کروپوتکین در مقاله‌ای که مدت کوتاهی پس از شروع جنگ منتشر کرد، نوشت: «وظیفه‌ی هر کسی که ایده‌ی پیشرفت انسان را گرامی می‌دارد، سرکوب تهاجم آلمان به اروپای غربی است.»[23] این بیانیه که بسیاری آن را کنار گذاشتن اصولی می‌دانستند که او تمام عمر برای آن مبارزه کرده بود، تلاش برای فراتر رفتن از شعار «اعتصاب عمومی علیه جنگ» ــ که توده‌های کارگر به آن توجهی نکردند ــ و اجتناب از پسرفت عمومی سیاست اروپایی بود که حاصل پیروزی آلمان به شمار می‌آمد. از نظر کروپوتکین، اگر ضدنظامی‌‌گراها منفعل بمانند، غیرمستقیم به نقشه‌های فتح مهاجمان کمک می‌کنند و غلبه بر مانع ناشی از آن برای کسانی که با هدف انقلاب اجتماعی می‌جنگند، دشوارتر می‌شود.

آنارشیست ایتالیایی انریکو مالاتستا در پاسخ به کروپوتکین استدلال کرد که اگرچه او صلح‌طلب نیست و گرفتن سلاح در جنگ رهایی‌بخش را مشروع می‌دانست، اما جنگ جهانی ــ همان‌طور که تبلیغات بورژوازی ادعا می‌کرد ــ مبارزه‌ای «برای خیر عمومی در برابر دشمن مشترک» دموکراسی نیست، بلکه نمونه‌ی دیگری از انقیاد توده‌های کارگر توسط طبقه‌ی حاکم است. مالاتستا می‌دانست که «پیروزی آلمان قطعاً پیروزی نظامی‌گری را به همراه خواهد داشت، اما همچنین پیروزی متفقین به معنای تسلط روسیه و انگلستان در اروپا و آسیا خواهد بود.»‌[24]

کروپوتکین در مانیفست شانزده (1916) بر لزوم «مقاومت در برابر متجاوزی که نمایانگر نابودی تمام امیدهای ما برای رهایی است» تاکید کرد.[25] پیروزی ائتلاف سه‌گانه در مقابل آلمان شر کم‌تری است و کمتر باعث کاهش آزادی‌های موجود می‌شود. از سوی دیگر، مالاتستا و دیگر امضاکنندگان بیانیه‌ی ضدجنگ بین‌الملل آنارشیستی (1915) اعلام کردند: «هیچ تمایزی بین جنگ‌های تهاجمی و تدافعی ممکن نیست». علاوه بر این، افزودند که «هیچ یک از متخاصمان حق ادعای تمدن ندارند، همان‌طور که هیچ یک از آن‌ها حق ادعای دفاع مشروع ندارند.»[26] آن‌ها تأکید می‌کردند که جنگ جهانی اول بخش دیگری از کشمکش بین سرمایه‌داران قدرت‌های مختلف امپریالیستی بود که به هزینه‌ی طبقه کارگر انجام می‌شد. مالاتستا، اما گلدمن، فردیناند نیوون هویس و اکثریت بزرگ جنبش آنارشیستی متقاعد شده بودند که حمایت از دولت‌های بورژوازی خطای نابخشودنی است. در عوض، بدون هیچ اما و اگری، با حمایت از شعار «نه مرد و نه پنی برای ارتشْ» قاطعانه هرگونه حمایت غیرمستقیم از جنگ را رد کردند.

نحوه‌ی نگرش به جنگ بحث‌هایی را نیز در جنبش فمینیستی برانگیخت. نیاز به زنان برای جایگزینی مردان سرباز در مشاغلی که مدت‌ها در انحصار مردان بود ــ با دستمزد بسیار کمتر، شرایط استثمار بیش از حد ــ باعث گسترش ایدئولوژی شووینیستی در بخش چشم‌گیری از جنبش تازه‌زاده‌ی حق رأی شد. برخی از رهبران آن جنبش تا آنجا پیش رفتند که خواستار ثبت‌نام قانونی زنان در نیروهای مسلح شدند. افشای دولت‌های ریاکار ــ که با برانگیختن دشمن در دروازه‌ها، از جنگ برای عقب انداختن اصلاحات اساسی اجتماعی استفاده می‌کردند ــ یکی از مهم‌ترین دستاوردهای رهبران اصلی زنان کمونیست آن زمان بود. کلارا زتکین، الکساندرا کولونتای، سیلویا پانکهورست و البته رزا لوکزامبورگ از جمله نخستین کسانی بودند که با شفافیت و شجاعتْ راهی را آغاز کردند که به نسل‌های متوالی نشان می‌داد که چگونه مبارزه با نظامی‌گری برای مبارزه با پدرسالاری ضروری است. بعدها، نپذیرفتن جنگ به بخش مشخصی از روز جهانی زن تبدیل شد و مخالفت با بودجه‌های جنگ در آغاز هر درگیری جدید در بسیاری از برنامه‌های جنبش بین‌المللی فمینیستی برجسته شد.

هدف وسیله را توجیه نمی‌کند و وسایل نادرست به هدف آسیب می‌زند
شکاف عمیق بین انقلابیون و رفرمیست‌ها که پس از تولد اتحاد جماهیر شوروی و رشد جزم‌گرایی ایدئولوژیک در دهه‌های 1920 و 1930 به شکافی استراتژیک تبدیل شد، هرگونه اتحاد علیه نظامی‌گرایی بین بین‌الملل کمونیستی (1943ـ1919) و احزاب سوسیالیست و سوسیال دموکرات اروپایی را رد کرد. احزاب تشکیل‌دهنده‌ی بین‌الملل کار و سوسیالیستی (1940ـ1923)، پس از حمایت از جنگ، همه‌ی اعتبار خود را نزد کمونیست‌ها از دست داده بودند. ایده‌ی لنینیستی «تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی» هنوز در مسکو رایج بود، جایی که سیاست‌مداران و نظریه‌پردازان برجسته فکر می‌کردند یک «1914 جدید» اجتناب‌ناپذیر است. از این رو، در هر دو طرف، صحبت بیشتر پیرامون این مطلب بود که در صورت وقوع یک جنگ جدید چه باید کرد و نه اینکه چگونه باید از شروع آن جلوگیری کرد. شعارها و بیانیه‌های اصولی اساساً با آنچه که انتظار می‌رفت اتفاق بیفتد و سپس با آن‌چه به اقدام سیاسی تبدیل شد، تفاوت داشتند. از جمله آراء منتقد در اردوگاه کمونیستی می‌توان به نیکلای بوخارین، طرفدار شعار «مبارزه برای صلح»، و برخی رهبران روسیه اشاره کرد که بیشتر متقاعد شده بودند این شعار «یکی از موضوعات اصلی جهان معاصر» است؛ و گئورگی دیمیتروف، که استدلال می‌کرد همه‌ی قدرت‌های بزرگ به یک اندازه مسئول تهدید جنگ نیستند و طرفدار نزدیکی با احزاب رفرمیست برای ایجاد جبهه‌ی مردمی گسترده‌ای علیه آن بود. هر دوی این دیدگاه‌ها در تضاد با ارتدوکس‌های شوروی بود، که به دور از به‌روزرسانی تحلیل‌های نظری، تکرار می‌کردند که خطر جنگ به طور یکسان و بدون تمایز در بین تمام قدرت‌های امپریالیستی ایجاد شده است.

دیدگاه‌های مائوتسه‌تونگ درباره‌ی این موضوع کاملاً متفاوت بود. او در رأس جنبش آزادی‌بخش علیه تهاجم ژاپن، در «جنگ طولانی‌مدت» (1938) نوشت که «جنگ‌های عادلانه»[27] ــ که کمونیست‌ها باید فعالانه در آن شرکت کنند ــ «قدرت فوق‌العاده‌ای دارند که می‌توانند خیلی چیزها را متحول کنند یا راه را برای تحول آن‌ها بگشایند.»[28] بنابراین، استراتژی پیشنهادی مائو «مقابله با جنگ ناعادلانه از طریق جنگ عادلانه»[29] و علاوه بر آن «ادامه‌ی جنگ تا رسیدن به هدف سیاسی آن» بود. استدلال‌های او در دفاع از «قدرت مطلق جنگ انقلابی» در رساله‌ی «مشکلات جنگ و استراتژی» (1938) تکرار می‌شود؛ او در آن رساله استدلال می‌کند که «تنها با اسلحه می‌توان کل جهان را متحول کرد»[30] و این‌که «تسخیر قدرت توسط نیروی مسلح، حل و فصل مسئله جنگ، وظیفه محوری و عالی‌ترین شکل انقلاب است.»[31]

در اروپا، تشدید خشونت‌های جبهه فاشیست ـ نازی، در داخل و خارج از کشور، و شروع جنگ جهانی دوم (1945ـ1939) سناریویی حتی بدتر از جنگ 1918ـ1914 ایجاد کرد. پس از حمله‌ی نیروهای هیتلر به اتحاد جماهیر شوروی در سال 1941، جنگ بزرگ میهنی که با شکست نازیسم به پایان رسید، به چنان عنصر اصلی در وحدت ملی روسیه شد که از سقوط دیوار برلین جان سالم به در برد و تا روزگار ما ادامه داشته است.

با تقسیم جهان به دو بلوک پس از جنگ، ژوزف استالین این نظر را اشاعه داد که وظیفه‌ی اصلی جنبش بین‌المللی کمونیستی حفاظت از اتحاد جماهیر شوروی است. ایجاد یک منطقه‌ی حائل متشکل از هشت کشور در اروپای شرقی (هفت کشور پس از خروج یوگسلاوی) رکن اصلی این سیاست بود. در همان دوره، دکترین ترومن ظهور نوع جدیدی از جنگ ــ جنگ سرد ــ را نشان داد. ایالات متحد آمریکا در حمایت از نیروهای ضدکمونیستی در یونان، در طرح مارشال (1948) و ایجاد ناتو (1949) به جلوگیری از پیشروی نیروهای مترقی در اروپای غربی کمک کرد. اتحاد جماهیر شوروی با ایجاد پیمان ورشو (1955) پاسخ داد. این پیکربندی منجر به مسابقه‌ی تسلیحاتی عظیمی شد که با وجود خاطره‌ی هنوز تازه‌ی هیروشیما و ناکازاکی، آزمایش‌های بمب هسته‌ای را نیز شامل می‌شد.

اتحاد جماهیر شوروی از سال 1961، تحت رهبری نیکیتا خروشچف، مسیر سیاسی جدیدی را آغاز کرد که به «همزیستی مسالمت‌آمیز» معروف شد. قرار بود این چرخش با تاکید بر عدم مداخله و احترام به حاکمیت ملی و همچنین همکاری اقتصادی با کشورهای سرمایه‌داریْ خطر وقوع جنگ جهانی سوم را (که احتمال وقوع آن با بحران موشکی کوبا در سال 1962 نشان داده شد) دفع کند و نشان دهد که جنگ اجتناب‌ناپذیر نیست. با این حال، این تلاش برای همکاری سازنده فقط در خصوص ایالات متحد آمریکا انجام شد، نه کشورهای «سوسیالیسم واقعاً موجود». در سال 1956، اتحاد جماهیر شوروی قیامی را در مجارستان سرکوب کرده بود و احزاب کمونیست اروپای غربی نه تنها این مداخله‌ی نظامی را به نام حمایت از اردوگاه سوسیالیستی محکوم نکردند، بلکه به توجیه آن پرداختند. مثلاً، پالمیرو تولیاتی، دبیرکل حزب کمونیست ایتالیا، اعلام کرد: «ما به جبهه‌ی خودمان وفادار می‌مانیم، حتی اگر اشتباه کند.»[32] بسیاری از کسانی که این موضع را داشتند، در سال‌های بعد، زمانی که اثرات مخرب عملیات شوروی را درک کردند، به شدت از آن پشیمان شدند.

رویدادهای مشابهی در اوج همزیستی مسالمت‌آمیز، در سال 1968 در چکسلواکی رخ داد. دفتر سیاسی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی که در جریان بهار پراگ با تقاضاهایی برای دموکراسی‌سازی و تمرکززدایی اقتصادی مواجه شده بود، به اتفاق آرا تصمیم گرفت نیم میلیون سرباز و هزاران تانک به آن‌جا بفرستد. لئونید برژنف در کنگره‌ی حزب کارگران متحد لهستان در سال 1968، این اقدام را با اشاره به آن‌چه «حاکمیت محدود» کشورهای عضو پیمان ورشو خواند، توضیح داد: «وقتی نیروهایی که با سوسیالیسم خصومت دارند تلاش می‌کنند تا روند توسعه‌ی برخی کشورهای سوسیالیستی را به سمت سرمایه‌داری برگردانند، این امر نه‌تنها به معضل کشور مربوطه، بلکه به معضل و دغدغه‌ی مشترک همه‌ی کشورهای سوسیالیستی تبدیل می‌شود.» بنا به این منطق ضددموکراتیک، تعریف اینکه «سوسیالیسم» چیست و چه نیست، طبیعتاً به تصمیم خودسرانه‌ی رهبران شوروی می‌افتاد. اما این بار منتقدان چپ بیشتر حضور داشتند و حتی اکثریت را نمایندگی می‌کردند. اگرچه مخالفت با اقدام شوروی نه‌تنها توسط جنبش‌های چپ نو، بلکه توسط اکثریت احزاب کمونیست، از جمله چینی‌ها ابراز شد، روس‌ها عقب‌ نشینی نکردند، بلکه فرآیندی را طی کردند که آن را «عادی‌سازی» می‌نامیدند. اتحاد جماهیر شوروی هم‌چنان بخش چشم‌گیری از منابع اقتصادی خود را برای هزینه‌های نظامی اختصاص می‌داد و این امر در تقویت فرهنگ اقتدارگرا در جامعه نقش داشت. به این ترتیب، حسن‌ نیت جنبش صلح را که از طریق بسیج‌های فوق‌العاده علیه جنگ در ویتنام حتی بیشتر شده بود، برای همیشه از دست داد.

یکی از مهم‌ترین جنگ‌ها در دهه‌ی بعد با حمله‌ی شوروی به افغانستان آغاز شد. در سال 1979، ارتش سرخ دوباره به ابزار اصلی سیاست خارجی مسکو تبدیل شد که هم‌چنان در آن‌چه «منطقه‌ی امنیتی» خود توصیف می‌کرد، مدعی حق مداخله شد. این تصمیم شوم به یک ماجراجویی طاقت‌فرسا تبدیل شد که بیش از ده سال به طول انجامید و باعث مرگ و میر بسیار زیاد و ایجاد میلیون‌ها پناهنده شد. جنبش بین‌المللی کمونیستی در این موقعیت در مقایسه با تهاجم شوروی به مجارستان و چکسلواکیْ خاموش‌تر بود. با این حال، این جنگ جدید شکاف بین «سوسیالیسم واقعاً موجود» و بدیل سیاسی مبتنی بر صلح و مخالفت با نظامی‌گری را به وضوح برای افکار عمومی بین‌المللی آشکار کرد.

در مجموع، این مداخلات نظامی نه تنها علیه کاهش کلی تسلیحات عمل کرد، بلکه به بی‌اعتباری و تضعیف سوسیالیسم در سطح جهانی کمک کرد. اتحاد جماهیر شوروی به‌طور فزاینده‌ای همچون قدرتی امپریالیستی در نظر گرفته می‌شد که به روش‌هایی مشابه با ایالات متحد عمل می‌کرد، کشوری که از زمان شروع جنگ سرد با حمایت کم و بیش مخفیانه از کودتاها در سرنگونی دولت‌های منتخب دموکراتیک در بیش از بیست کشور در سراسر جهان نقش داشت. سرانجام، «جنگ‌های سوسیالیستی» در سال‌های 1979ـ1977 میان کامبوج و ویتنام و چین و ویتنام، در پس‌زمینه‌ی کشمکش چین و شوروی، نفوذ ایدئولوژی «مارکسیست ـ لنینیستی» را (که پیش‌تر نیز از بنیاد‌های اولیه‌ای که مارکس و انگلس بنا کرده بودند فاصله گرفته بود) از میان برد، ایدئولوژی‌ای که جنگ را منحصراً به عدم‌تعادل‌های اقتصادی سرمایه‌داری نسبت می‌داد.

چپ بودن به معنای مخالفت با جنگ است
پایان جنگ سرد نه از میزان مداخله در امور دیگر کشورها کاست و نه آزادی مردم را در انتخاب رژیم سیاسی‌ای که تحت آن زندگی می‌کردند، افزایش داد. جنگ‌های متعددی که ایالات متحد در بیست و پنج سال گذشته حتی بدون دستور سازمان ملل متحد برپا کرد و به نحو یاوه‌ای «بشردوستانه» تعریف می‌شدند، و باید به آن‌ها شکل‌های جدید کشمکش، تحریم‌های غیرقانونی و محدودیت‌های سیاسی، اقتصادی و رسانه‌ای را افزود، نشان می‌دهد که تقسیم دوقطبی جهان بین دو ابرقدرت، جای خود را به عصر آزادی و پیشرفت وعده داده‌شده با شعار نئولیبرالی «نظم نوین جهانی» نداد. در این زمینه، بسیاری از نیروهای سیاسی که زمانی مدعی ارزش‌های چپ بودند، به طرفداران بسیاری از جنگ‌ها پیوستند. این نیروها هر بار از کوزوو تا عراق و افغانستان ــ چند جنگ‌ اصلی ناتو از زمان فروپاشی دیوار برلین ــ از مداخله‌ی مسلحانه حمایت کرده و کمتر و کمتر از راست‌ها متمایز شده‌اند.

جنگ روسیه و اوکراین دوباره چپ را با این دوراهی مواجه کرده است که چگونه باید در زمانی که حاکمیت یک کشور موردحمله قرار می گیرد واکنش نشان دهد. عدم محکومیت حمله روسیه به اوکراین یک اشتباه سیاسی از سوی دولت ونزوئلا است و باعث می‌شود که تقبیح اقدامات تجاوزکارانه‌ی احتمالی ایالات متحد در آینده کمتر باورکردنی به نظر برسد. درست است که همان‌طور که مارکس در سال 1860 به فردیناند لاسال نوشت، «در سیاست خارجی، با استفاده از کلمات کلیدی مانند ”ارتجاعی“ و ”انقلابی“ چیز دندان‌گیری‌ به دست نمی‌آید» ــ یعنی ممکن است آن‌چه «به لحاظ سوبژکتیو ارتجاعی است [یا ممکن است ثابت شود ارتجاعی است] از لحاظ ابژکتیو در سیاست خارجی انقلابی باشد.» اما نیروهای چپ باید از سده‌ی بیستم می‌آموختند که اتحاد «با دشمنِ دشمن من»[33] اغلب منجر به توافقات معکوسی می‌شود، به ویژه هنگامی که، مانند زمان ما، جبهه‌ی مترقی از نظر سیاسی ضعیف و از لحاظ نظری سردرگم است و از حمایت بسیج توده‌ای برخوردار نیست.

سخنان لنین را در انقلاب سوسیالیستی و حق ملت‌ها برای خودمختاری به یاد آورید: «این واقعیت که مبارزه برای رهایی ملی علیه یک قدرت امپریالیستی ممکن است تحت شرایط خاصی توسط یک قدرت ”بزرگ“ دیگر در راستای منافع هم‌سان امپریالیستی‌اش استفاده شود، نباید باعث شود تا سوسیال دموکراسی از به رسمیت شناختن حق ملت‌ها برای خودمختاری خود اجتناب کند.»[34] فراتر از منافع و دسیسه‌های ژئوپلیتیکی که معمولاً نیز در جریان است، نیروهای چپ تاریخاً از اصل خودمختاری ملی حمایت و از حق تک تک دولت‌ها برای ایجاد مرزهای خود بر اساس خواست صریح مردم دفاع کرده‌اند. چپ علیه جنگ‌ها و «الحاقات» مبارزه کرده است، زیرا می‌داند که این‌ها به کشمکش‌های شگرفی بین کارگران ملت مسلط و ملت ستمدیده منجر می‌شود و شرایطی را فراهم می‌کند که کارگران ملت مسلط با بورژوازی خود متحد شوند و ملت اول را دشمن خود بدانند. لنین در نتایج بحث درباره‌ی خودمختاری (1916) می‌نویسد: «اگر انقلاب سوسیالیستی در پتروگراد، برلین و ورشو پیروز می‌شد، دولت سوسیالیستی لهستان، مانند دولت‌های سوسیالیستی روسیه و آلمان، ”حفظ تحمیلی“ مثلاً اوکراینی‌ها را در چارچوب مرزهای دولت لهستان کنار می‌گذاشت.»[35] پس چرا مطرح می‌شود که باید به دولت ناسیونالیستی به رهبری ولادیمیر پوتین چیز متفاوتی امتیاز داده شود؟

از سوی دیگر، بسیاری از چپ‌ها تسلیم این وسوسه شده‌اند که مستقیم یا غیرمستقیم همکار متخاصمان شوند و به اتحاد مقدس جدیدی دامن می‌زنند (اصطلاحی که در سال 1914 برای خوشامدگویی به انحلال نیروهای چپ فرانسه ابداع شد که در آغاز جنگ جهانی اول تصمیم گرفتند از تصمیم دولت در مشارکت در جنگ حمایت کنند). چنین موضعی امروزه به طور فزاینده‌ای تمایز بین آتلانتیسیسم و صلح‌طلبی را محو می‌کند. تاریخ نشان می‌دهد که وقتی نیروهای مترقی با جنگ مخالفت نمی‌کنند، بخش اساسی از دلیل وجودی خود را از دست می‌دهند و در نهایت ایدئولوژی اردوگاه مقابل را جذب می‌کنند. این امر زمانی اتفاق می‌افتد که احزاب چپ حضور خود را در دولتْ هم‌چون روشی اساسی برای سنجش کنش سیاسی خود ارزیابی می‌کنند، همان‌طور که کمونیست‌های ایتالیایی در حمایت از مداخلات ناتو در کوزوو و افغانستان عمل کردند، یا اکثریت امروزی اونیداس پودیموس، که آرا خود را به هم‌سرایان متفق‌القول کل پارلمان اسپانیا به نفع ارسال سلاح به ارتش اوکراین گره می‌زند. چنین رفتارهای فرودستانه‌ای در گذشته بارها مجازات شده است، از جمله در صندوق‌های رای به محض این که شرایط اقتضا کند.

بناپارت دموکراسی نیست
مارکس در سال‌های 1856ـ1853، مجموعه مقالات درخشانی برای نیویورک دیلی تریبون نوشت که حاوی تشابهات جالب و مفید بسیاری با امروز است. مارکس در مقاله‌ی افشاگری‌های تاریخ دیپلماتیک سده‌ی هجدهم (۱۸۵۷)، که به بحث درباره‌ی پادشاه بزرگ مسکویی سده‌ی پانزدهم ــ همان که روسیه را متحد کرد و زمینه‌ی استبداد آن را فراهم کرد ــ می‌پردازد، گفت: «فقط باید مجموعه‌ای از نام‌ها و تاریخ‌ها را با نام‌ها و تاریخ‌های دیگر جایگزین کرد و روشن می‌شود که سیاست‌های ایوان سوم […] و سیاست‌های روسیه‌ی امروز، نه تنها مشابه، بلکه یکسان است.»[36] با این حال، در مقاله‌ای برای نیویورک دیلی تریبون، در مخالفت با لیبرال دموکرات‌هایی که ائتلاف ضدروسیه را تجلیل می‌کردند، نوشت: «این اشتباه است که جنگ با روسیه را جنگ میان آزادی و استبداد توصیف کنیم. جدا از این واقعیت که اگر چنین هم باشد، نماینده‌ی آزادی عجالتاً یک بناپارت است، تمام هدف اعلام‌شده‌ی جنگ حفظ […] معاهدات وین است ــ همان معاهداتی که آزادی و استقلال ملت‌ها را لغو می‌کند.»[37] اگر بناپارت را با ایالات متحد آمریکا و معاهدات وین را با ناتو جایگزین کنیم، به نظر می‌رسد که این ملاحظات برای امروز نوشته شده است.

تفکر کسانی که مخالف ناسیونالیسم روسیه و اوکراین و هم‌چنین مخالف گسترش ناتو هستند، دلیلی بر بلاتکلیفی سیاسی یا ابهام نظری نیست. در هفته‌های اخیر، تعدادی از کارشناسان توضیحاتی درباره‌ی ریشه‌های درگیری ارائه کرده‌اند (که به‌هیچ‌وجه از بربریت تهاجم روسیه نمی‌کاهد) و موضع کسانی که سیاست عدم‌تعهد را پیشنهاد می‌کنند مؤثرترین راه برای پایان دادن به جنگ در سریع‌ترین زمان ممکن و تضمین کمترین شمار قربانیان است. مسئله این نیست که مانند «جان‌های زیبا» غرق‌شده در ایده‌آلیسم انتزاعی رفتار کنیم که هگل فکر می‌کرد نمی‌توانند به واقعیت بالفعل تضادهای زمینی توجه کنند. برعکس: نکته این است که واقعیت را تنها پادزهر واقعی برای گسترش نامحدود جنگ بدانیم. صداهایی که خواستار سربازگیری بیشتر هستند، یا کسانی که مانند نماینده‌ی عالی سیاست خارجی و سیاست امنیتی اتحادیه‌ی اروپا فکر می‌کنند که وظیفه‌ی اروپا تأمین «سلاح‌های لازم برای جنگ» به اوکراینی‌هاست، پایانی ندارد.[38] اما برخلاف این مواضع، لازم است فعالیت دیپلماتیک بی‌وقفه بر اساس دو نکته‌ی قطعی دنبال شود: تنش‌زدایی و بی‌طرفی اوکراین مستقل.

به‌رغم افزایش حمایت از ناتو در پی اقدامات روسیه، باید بیشتر تلاش کرد تا افکار عمومی جهانْ بزرگ‌ترین و تهاجمی‌ترین ماشین جنگی جهان ــ ناتو ــ را راه‌حل مشکلات امنیت جهانی نبیند. باید نشان داد که ناتو سازمانی است خطرناک و بی‌اثر که در تلاش برای گسترش و تسلط تک‌قطبی، به تشدید تنش‌های منجر به جنگ در جهان کمک می‌کند.

لنین در سوسیالیسم و جنگ استدلال کرد که مارکسیست‌ها با صلح‌طلبان و آنارشیست‌ها تفاوت دارند، زیرا آن‌ها «معتقدند که از نظر تاریخی (از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس) لازم است که هر جنگ جداگانه مطالعه شود». لنین در ادامه تصریح کرد: «در تاریخ جنگ‌های متعددی رخ داده که به‌رغم همه‌ی وحشت‌ها، قساوت‌ها، پریشانی‌ها و رنج‌هایی که ناگزیر ملازم همه‌ی جنگ‌هاست، مترقی بوده، یعنی به نفع پیشرفت بشر بوده است.»[39] اگر این در گذشته درست بود، تکرار آن در جوامع معاصر که سلاح‌های کشتار جمعی بی‌وقفه در حال گسترش هستند، کوته‌فکرانه خواهد بود. جنگ‌ها ــ که نباید با انقلاب‌ها اشتباه گرفته شوند ــ به ندرت تأثیر دموکراتیزه‌کننده‌ای داشته است که نظریه‌پردازان سوسیالیسم به آن امیدوار بودند. در واقع، آنها اغلب ثابت کرده‌اند که جنگ بدترین راه برای تحقق انقلاب است، هم به دلیل هزینه‌های جان انسان‌ها و هم به دلیل نابودی نیروهای مولد که در پی دارند. این درسی است که چپ میانه‌رو نیز نباید هرگز فراموش کند.

جنگ برای چپ نمی‌تواند بنا به ‌قول معروف کلاوزویتس «ادامه‌ی سیاست با ابزارهای دیگر» باشد. در واقع، این فقط شکست سیاست را تأیید می‌کند. اگر چپ می‌خواهد هژمونیک باشد و نشان دهد که می‌تواند از تاریخش برای وظایف امروزی استفاده کند، باید واژه‌های «ضدنظامی‌گرایی» و «نه به جنگ!» را بر پرچم‌های خود به‌نحو ماندگاری بنویسد.

* این مقاله‌ ترجمه‌ا‌ی است از War and the Left از Marcello Musto که با لینک زیر در دسترس است:

War and the Left

(مقاله حاضر روایت کامل‌تر مقاله‌ای است که در لینک بالا ارائه شده. اصل مقاله از سوی نویسنده برای سایت نقد فرستاده شده و به زودی در یک نشریه منتشر می‌شود.)

** مارچلو موستو استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه یورک (تورنتو ـ کانادا) و متخصص اندیشه سوسیالیستی و تاریخ جنبش کارگری است. نوشته‌های او در http://www.marcellomusto.org در سراسر جهان به بیست و پنج زبان منتشر شده است.

ترجمه‌ی: دلشاد عبادی

یادداشت‌ها
[1]. Cf. César De Paepe, ‘Strike Against War’ and ‘On the True causes of War’, in Marcello Musto (ed.), Workers Unite! The International 150 Years Later, New York: Bloomsbury, 2014, pp. 229-31.

[2]. See Jacques Freymond (ed.), La première Internationale, Geneva: Droz, 1962, vol. I, p. 402, and Karl Marx, ‘Resolutions of the Brussels Congress (1868)’, in Musto, Workers Unite!, cit., p. 92:

«نهادهای اجتماعی ما و نیز تمرکز قدرت سیاسی عامل دائمی جنگ هستند که فقط با اصلاحات اجتماعی کامل از بین می‌روند.» در متن قبلی انجمن بین‌المللی کارگران به کنگره‌ی صلح در ژنو که در سپتامبر 1867 برگزار شد، آمده بود: «برای پایان دادن به جنگ، از بین بردن ارتش‌ها کافی نیست، بلکه لازم است که سازمان اجتماعی را در جهت توزیع عادلانه‌تر تولید تغییر دهید.» همان منبع، ص. ۲۳۴.

[3]. Jacques Freymond (ed.), La première Internationale, cit., p. 403. Cf. Marcello Musto, ‘Introduction’, in Musto, Workers Unite!, cit., p. 49.

[4]. Karl Marx, Capital, Volume I, in Marx Engels Collected Works (hereafter MECW), vol. 35, p. 739.

[5]. Friedrich Engels, Anti-Dühring, in MECW, vol. 25, p. 158.

[6]. Friedrich Engels, ‘Can Europe Disarm?’, in MECW, vol. 27, p. 372.

[7]. Ibid, p. 371.

[8]. In William A. Pelz (ed.), Wilhelm Liebknecht and German Social Democracy: A Documentary History, Chicago: Haymarket Books, 2016, p. 50.

[9]. In Raymond H. Dominick, Wilhelm Liebknecht and the founding of the German Social Democratic party, Chapel Hill: University of North Carolina Press, 1982, p. 343.

[10]. Jean Jaurès, L’Armée nouvelle, Paris: Imprimerie nationale, 1982, p. 32.

[11]. Karl Kautsky, The Social Revolution, Chicago: Charles Kerr & Co., 1903, p. 77.

[12]. ‘International Socialist Congress at Stuttgart’, in Vladimir I. Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, 1972, vol. 13, p. 80.

[13]. Rosa Luxemburg, ‘L’Armée nouvelle de Jean Jaurès’, available at https://www.marxists.org/francais/luxembur/works/1911/06/armee.htm

[14]. ‘The Zimmerwald Manifesto’, in Leon Trotsky, The War and the International, available at https://www.marxists.org/archive/trotsky/1914/war/part3.htm#zimman

[15]. ‘The Second International Socialist Conference at Kienthal’, in Vladimir I. Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, 1977, vol. 41, p. 371.

[16]. Rosa Luxemburg, The Junius Pamphlet: The Crisis of German Social Democracy, chapter 7, available at https://www.marxists.org/archive/luxemburg/1915/junius/ch07.htm

[17]. Vladimir I. Lenin, Socialism and War, in Collected Works, Moscow: Progress Publishers, 1971, vol. 21, pp. 299-300.

[18]. Ibid, p. 306.

[19]. Ibid, p. 307.

[20]. Ibid, p. 314.

[21]. Ibid, p. 315.

در زمان جنگ فرانسه و پروس در سال 1۸70، میخائیل باکونین نیز از کارگران خواسته بود که جنگ میهنی را به جنگ انقلابی تبدیل کنند. بنگرید به:

Marcello Musto, ‘Introduction’, in Musto, Workers Unite!, cit., p. 49.

[22]. Ibid, p. 316.

[23]. Peter Kropotkin, ‘A Letter on the Present War’, Freedom, October 1914, pp. 76–77.

[24]. Errico Malatesta, ‘Anarchists have forgotten their principles, 1914’ in Vernon Richards (ed), Malatesta: Life & Ideas, London: Freedom Press, 1993, p. 230.

[25]. Peter Kropotkin et al., The Manifesto of the Sixteen, available at https://www.marxists.org/reference/archive/kropotkin-peter/1916/sixteen.htm

[26]. Errico Malatesta et al, ‘Anti-War Manifesto’, published as ‘Malatesta, the Anarchist International and War’, in D. Guérin (ed.), No Gods, No Masters: An Anthology of Anarchism, Oakland: Ak Press, 1998, p. 388.

[27]. Mao Tse-Tung, On Protracted War, Peking: Foreign Languages Press, 1966, p. 15.

[28]. Ibid, p. 26-27.

[29]. Ibid, p. 53.

[30]. Mao Tse-Tung, ‘Problems of War and Strategy’, in Selected Works of Mao-Tse-Tung, Peking: Foreign Languages Press, 1965, vol 2, p. 219.

[31]. Ibid, p. 225.

[32]. Cit. in Albertina Vittoria, Togliatti e gli intellettuali. La politica culturale dei comunisti italiani (1944-1964), Roma: Carocci, 2015, p. 219.

[33]. Karl Marx to Ferdinand Lassalle, 2 June 1860, in MECW, vol. 41, p. 154. Cf. Marcello Musto, Another Marx: Early Manuscripts to the International, London: Bloomsbury, 2018, p. 132.

[34]. Vladimir I. Lenin, The Socialist Revolution and the Right of Nations to Self-Determination, in Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, 1964, vol. 22, p. 148.

[35]. Vladimir I. Lenin, Results of the Discussion on Self-Determination, in Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, 1964, vol. 22, pp. 329-330.

[36]. Karl Marx, Revelations of the Diplomatic History of the 18th Century, in MECW, vol. 15, p. 86.

[37]. Kar1 Marx, ‘Reorganization of the British War Administration’, in MECW, vol, 13, p. 228.

[38]. Josep Borrell, ‘It is a matter of life and death. So the EU will provide weapons for Ukraine’s armed forces’, in The Guardian, 27 February 2022, available at https://www.theguardian.com/commentisfree/2022/feb/27/eu-will-provide-weapons-for-ukraine-josep-borrell.

[39]. Vladimir I. Lenin, Socialism and War, in Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, 1971, vol. 21, p 299.

منابع
Borrell, Josep (2022), ‘It is a matter of life and death. So the EU will provide weapons for Ukraine’s armed forces’, in The Guardian, 27 February, available at https://www.theguardian.com/commentisfree/2022/feb/27/eu-will-provide-weapons-for-ukraine-josep-borrell.

De Paepe, César (2014), ‘Strike Against War’, in Marcello Musto (ed.), Workers Unite! The International 150 Years Later, New York: Bloomsbury, 2014, p. 229.

De Paepe, César (2014), ‘On the True causes of War’, in Marcello Musto (ed.), Workers Unite! The International 150 Years Later, New York: Bloomsbury, 2014, pp. 230-31.

Dominick, Raymond H. (1982), Wilhelm Liebknecht and the founding of the German Social Democratic party, Chapel Hill: University of North Carolina Press.

Engels, Friedrich (1987), Anti-Dühring, MECW, vol. 25, pp. 5-311.

Engels, Friedrich (1990), ‘Can Europe Disarm?’, MECW, vol. 27, pp. 367-393.

Freymond, Jacques (ed.) (1962), La première Internationale, Geneva: Droz, 1962, vol. I.

Jaurès, Jean (1982), L’Armée nouvelle, Paris: Imprimerie nationale.

Kautsky, Karl (1903), The Social Revolution, Chicago: Charles Kerr & Co.

Kropotkin, Peter (1914), ‘A Letter on the Present War’, Freedom, October, pp. 76–77.

Kropotkin, Peter et al. (1916), The Manifesto of the Sixteen, available at https://www.marxists.org/reference/archive/kropotkin-peter/1916/sixteen.htm

Lenin, Vladimir I. (1964), Results of the Discussion on Self-Determination, in Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, vol. 22, pp. 320-360.

Lenin, Vladimir I. (1964), The Socialist Revolution and the Right of Nations to Self-Determination, in Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, vol. 22, pp. 143-156.

Lenin, Vladimir I. (1971), Socialism and War, in Lenin, Collected Works (Moscow: Progress Publishers, vol. 21, pp. 295-338.

Luxemburg, Rosa (1915), The Junius Pamphlet: The Crisis of German Social Democracy, chapter 7, available at https://www.marxists.org/archive/luxemburg/1915/junius/

Malatesta, Errico (1993) ‘Anarchists have forgotten their principles, 1914’ in Vernon Richards (ed.), Malatesta: Life & Ideas, London: Freedom Press, pp. 227-231.

Malatesta, Errico et al (1998), ‘Anti-War Manifesto’, published as ‘Malatesta, the Anarchist International and War’, in Daniel Guérin (ed.), No Gods, No Masters: An Anthology of Anarchism, Oakland: Ak Press, pp. 387–389.

Mao Tse-Tung (1965), ‘Problems of War and Strategy’, in Selected Works of Mao-Tse-Tung, Peking: Foreign Languages Press, vol. 2, pp. 219-235.

Mao Tse-Tung (1966), On Protracted War, Peking: Foreign Languages Press.

Marx Karl (1996), Capital, Volume I, MECW, vol. 35.

Marx, Karl (1980), ‘Reorganization of the British War Administration’, in MECW, vol, 13, pp. 227-233.

Marx, Karl (1986), Revelations of the Diplomatic History of the 18th Century, in MECW, vol. 15, pp. 25-96.

Marx, Karl (2014), ‘Resolutions of the Brussels Congress (1868)”, in Marcello Musto (ed.), Workers Unite! The International 150 Years Later, New York: Bloomsbury, 2014, pp 89-93.

Musto, Marcello (2014), ‘Introduction’, in Marcello Musto (ed.), Workers Unite! The International 150 Years Later, New York: Bloomsbury, 2014, pp 1-68.

Musto, Marcello (2018), Another Marx: Early Manuscripts to the International, London: Bloomsbury.

Pelz, William E. (ed.) (2016), Wilhelm Liebknecht and German Social Democracy: A Documentary History, Chicago: Haymarket Books.

Vv. Aa. (1972), ‘International Socialist Congress at Stuttgart’, in Vladimir I. Lenin, Collected Works, Moscow: Progress Publishers, vol. 13, pp. 75-81.

Vv. Aa. (1977), ‘The Second International Socialist Conference at Kienthal’, in Vladimir I. Lenin, Collected Work, Moscow: Progress Publishers, vol. 41, pp. 369-380.

Vv. ‘Aa. (1915), ‘The Zimmerwald Manifesto’, in Leo Trotsky, The War and the International, available at https://www.marxists.org/archive/trotsky/1914/war/part3.htm#zimman

Vittoria, Albertina (2015), Togliatti e gli intellettuali. La politica culturale dei comunisti italiani (1944-1964), Roma: Carocci.

Categories
Journalism

آبیمائل گوسمان و تراژدی مائوئیسم در آند

توضیح «نقد»: یادداشت پیشِ رو متنی است که مارچلو موستو به مناسبت درگذشت «آبیمائل گوسمان» نوشته و اختصاصا برای انتشار در «نقد» در اختیار ما گذاشته است. با سپاس از او.

 

مسیر منتهی به آیاکوچو، یعنی شهری‌که تجربه‌ی سیاسی آبیمائل گوسمان [abimael guzman] (مهم‌ترین زندانی سیاسی پرو که هفته‌ی پیش در زندان فوق‌امنیتی کالائو ناوال بیس درگذشت) از آن‌جا آغاز شد، مسیری بسیار دشوار و پر از رمزوراز برای مسافران است. این شهر، که در مرکز بخش پرویی ارتفاعات سیه‌را قرار دارد، مدت‌های مدیدی است که با فقری شدید دست به گریبان است. این شهر بخشی از دورنمایی محسوب می‌شود که تا همین چند دهه‌ی پیش تولید زراعی‌اش کماکان بر مبنایی نیمه‌فئودالی انجام می‌شد. این منطقه گنجینه‌ای است که همواره توجه انسان‌شناسان و دانش‌پژوهان سنت‌های مردمی را به‌خود جلب کرده است. بااین‌همه، دقیقاً همین مکان دورافتاده که تا میانه‌‌ی دهه‌ی 1970 حتی فاقد امکاناتی نظیر راه‌های ارتباطی آسفالته، نظام برق‌رسانی منظم و تلویزیون بود، توانست وقایعی را رقم بزند که تاریخ معاصر پرو را به‌نحو برگشت‌ناپذیری تغییر داد و باعث شد تا در سراسر جهان درباره‌ی این کشور حرف بزنند.

در سال 1962 یک استاد دانشگاه 28 ساله و جوان به آیاکوچو رفت تا به تدریس فلسفه بپردازد. او که درون‌گرا و خجالتی بود، از شهر زیبای آرکیپا می‌آمد، جایی‌که در آن تحصیلات متوسطه‌اش را در دبیرستانی کاتولیک گذرانده بود و در آن‌جا به دلیل انضباط و پرهیزگاری‌اش زبانزد همگان بود. آبیمائل گوسمان، بلافاصله پس از ورودش به این شهر زبان کچوا را که پرکاربردترین زبان بومیان آمریکای لاتین محسوب می‌شود آموخت و مبارزه‌ی سیاسی پرشدت‌وحدتی را آغاز کرد. چندین سال بعد، او در سرتاسر جهان به‌عنوان رهبر جریان سیاسی «راه درخشان» شناخته می‌شد: جنبش چریکی مائوئیستی که در دهه‌ی 1980 نبردی خونین را با دولت پرو آغاز کرد که در خلال این نبرد 20 ساله نزدیک به 70.000 نفر جان خود را از دست دادند.

فرقه‌ی مائوئیستی در آیاکوچو

جهان کمونیستی در دهه‌ی 1960 و در آستانه‌ی بحران چین‌ـ‌‌شوروی به دو بلوک تقسیم شد. گوسمان که در اصل استالینیستی وفادار بود، طرف چینی‌ها را گرفت و مائوئیست شد. در سال‌های آتی شاهد سلسله‌ای از انشعابات میان چپ پرو بودیم و گوسمان در 1970 رهبری یک گروه منشعب از حزب اصلی مائوئیست را برعهده داشت که آن را حزب کمونیست پرو ــ راه درخشان نام نهادند. این گروه خود را وارث انقلاب فرهنگی چین اعلام می‌کرد، انقلابی‌که «یگانه رخداد تاریخ بشری» محسوب می‌شد که راه «تحول قلوب» را کشف کرده بود.

این سازمان به‌رغم ادعاهای رسمی‌اش بدون هیچ ارتباطی با دهقانان پدید آمده بود. طرفداران آن در بدو تأسیس تنها 51 نفر بودند و تا مدت‌ها نیز حضور سیاسی‌اش محدود به دانشگاه آیاکوچو بود که محل پرورش معلمان و نسل جدید تکنیسین‌های منطقه‌ی داخلی‌ـ‌جنوبی پرو محسوب می‌شد.

گوسمان در این‌زمان دوره‌های آموزشی متعددی را به تدریس تفکر خوزه کارلوس ماریاتگویی [José Carlos Mariátegui]، مارکسیستی برجسته ــ و به باور بسیاری، گرامشیِ آمریکای لاتین ــ اختصاص داد که البته از دریچه‌ی گوسمان به یک متفکر مائوئیستی و پدر معنوی جریان راه درخشان بدل شده بود، به‌‌رغم این‌که خودِ ماریاتگوئی از چنین جزم‌باوری‌هایی فاصله داشت. گوسمان با بهره‌گیری از کتابچه‌های طرح‌وارِ مارکسیستیْ شروع به ترویج یک جهان‌بینی شدیداً جبرباورانه در میان جوانان آندی آن منطقه کرد. هدفْ پدیدآوردن گروهی یک‌دست و واجد روابطی سرکوبگرانه میان حزب سیاسی و جامعه بود که اجازه‌ی پدیدآمدن هیچ فضای خودمختاری را در مبارزات نمی‌داد. درواقع، راه درخشان، به‌صورت نظام‌مند مخالف اعتصابات و اشغال مکان‌ها بود و در مقاطعی متعدد رویکردی مبتنی بر عدمِ‌ مدارا در برابر فرهنگ بومی از خود به نمایش گذاشت.

بااین‌همه، همین حزب کوچک که متکی به انضباطی آهنین و شدیداً متمرکز (بدنه‌ی رهبری اصلی آن را گوسمان و همسرش یعنی همگامِ سال‌های بعدش شکل می‌دادند) بود و رازداری تمام‌عیار مبارزانش آن را حفظ می‌کرد، تنها حزبی در آمریکای لاتین بود که بیش از دیگران به فتح قدرت سیاسی از طریق مبارزه‌ی مسلحانه نزدیک شد، یعنی شاهکاری که فقط فیدل کاسترو در کوبا و ساندینیست‌ها در نیکاراگوئه موفق به آن شده بودند.

جنگ خلق

پرو بین سال‌های 1968 و 1980، همانند دیگر کشورهای آمریکای لاتین دیکتاتوری‌ای نظامی را تجربه می‌کرد. گوسمان در پایان دهه‌ی 1970 دانشگاه را به‌منظور فعالیت مخفیانه ترک کرد و یک ارتش چریکی خلقی تشکیل داد، ساختاری موازی با راه درخشان. گوسمان نسبت به ضرورت مبارزه‌ی مسلحانه قانع شده بود؛ در تفسیر او خشونت هم‌چون مقوله‌ای علمی درک می‌شد و مرگ نیز متعاقباً هزینه‌ای قلمداد می‌شد که بشریت برای دست‌یابی به سوسیالیسم می‌بایست بپردازد: «هزینه‌ی پیروزیِ انقلابْ مرگ میلیونی است».

نزاع در جوی عجیب و وهم‌آمیز بالا گرفت. در ماه می 1980 پرو برای نخستین‌بار شاهد برگزاری انتخابات سیاسی از مقطع 1963 به بعد بود. در مرکز چاشی، روستایی نه‌چندان دورتر از آیاکوچو، مبارزان راه درخشان تمامی تعرفه‌های رأی‌گیری را سوزاندند. حکومت این واقعه را به‌کلی نادیده گرفت، همان‌گونه که واقعه‌ی چندین ماه بعد نیز نادیده گرفته شد، یعنی زمانی‌که ساکنان لیما صبح روزی چشم گشودند و با صحنه‌ی هولناک لاشه‌ی معلقِ چند دوجین سگ از چراغ‌های راهنمایی و تیربرق‌ها مواجه شدند، سگ‌هایی که بر بدن‌های‌شان عبارتی حک شده بود که برای بسیاری بی‌معنا بود: «دنگ شیائوپینگ مادربه‌خطا».

دولت پرو در ابتدا قدرت راه درخشان را دست‌کم گرفت. در میانه‌های دهه‌ی 1970، هفتاد و چهار سازمان مارکسیست‌ـ‌‌‌لنینیست مختلف در پرو فعال بودند و زمانی‌که دولت فرناندو بلاونده تصمیم به مقابله با راه درخشان گرفت، هیچ اطلاعی در رابطه با راهبرد سیاسی و نظامی گروهی‌که با آن مبارزه می‌کردند نداشت. به غلط آن را گروهی مشابه با سایر گروه‌های چریکی آمریکای لاتین می‌دانستند (برای مثال، چیزی نظیر گروه‌های متأثر از چه‌گوارا)، یعنی مشابه با چیزی که راه درخشان کاملاً قصد فاصله‌گرفتن از آن‌ها را داشت. مبارزه‌ی مردمیِ راه درخشان، به‌رغم تعداد مبارزان کماکان اندکش ــ که اینک به 520 نفر رسیده بود ــ و کیفیت ابتدایی انبار مهماتش که عمدتاً شامل اسلحه‌هایی قدیمی می‌شد، در این دوران به‌طرز چشم‌گیری پیشرفت کرد. از همین‌رو، بلاونده تصمیم گرفت علیه آن‌ها از نیروهای مسلح استفاده کند و آیاکوچو به مرکز فرماندهی نظامی‌ـ‌سیاسی کل آن منطقه بدل شد.

در مرحله‌ی دوم درگیری شاهد سرکوب خشونت‌آمیز جمعیت‌های محلی بودیم. نژادپرستی سربازان شهری که هر کامپاسینو [campesino ــ دهقان] را خطری بالقوه تلقی می‌کردند که می‌بایست از بین برود، موجب شد تعداد تلفات نیز افزایش یابد. وقتی سرکوب فضای سیاسی به پایان رسید، مقامات نظامی، جایگزینِ مقاماتی مدنی شدند که از قدرت سوءاستفاده می‌کردند و به‌طرزی دلبخواهانه در لابه‌لای کمپ‌های نظامی و مراکز شکنجه، کمیته‌های دفاع مدنی راه می‌انداختند. پاسخ راه درخشان به این راهبرد، تلاش برای شکل‌دادن به «قدرت متقابل» بود: کمیته‌های مردمی. به‌عبارت دیگر، «مناطق آزادشده» که با سخت‌گیری تمام توسط کمیسرهایی اداره می‌شدند که از سوی حزب انتخاب شده بودند، به پایگاهی حمایتی برای جنبش چریکی بدل می‌شدند. به‌علاوه، گوسمان قصد داشت که با آغاز از پایتخت، یعنی لیما، تعارض را به سطح ملی بکشاند. در نتیجه‌ی این امر، در پایان این دهه (هم‌چنین به این علت که در 1984 جنبش چریکی انقلابی توپاک آمارو نیز سربرآورده بود) نیمی از پرو ذیل کنترل نظامی قرار گرفته بود.

در این مرحله، افراطیون تنگ‌نظرِ راه درخشان تمامی کسانی را که عضو حزب نبودند دشمن تلقی می‌کردند. [از همین‌رو،] تمامی مناطقی که تحت کنترل راه درخشان نبودند نیز به هدف حمله‌ی نظامی بدل شدند ــ از جمله نمایندگانِ دهقانان، فعالان اتحادیه‌‌ی کارگر و رهبران سازمان‌های زنان. آن‌ها با هدف ایجاد خلاءهای قدرت به راهبردِ انهدام گزینشی روی آوردند و سپس رهبران و مبارزان راه درخشان را به نقش‌های سیاسی مهم می‌گماشتند. درواقع، به‌جز دهقانانی که به مخالفت با دستورات راه درخشان برمی‌خاستند [و جزء اهداف اصلی حذف بودند]، مقامات محلی (از جمله پلیس) و رهبران سازمان‌های اجتماعی نیز اهداف ثانویه‌ تلقی می‌شدند. در مجموع بیش از 1.500 نفر کشته شدند که 23 درصد از آن‌ها، نه در حملات بزرگ‌مقیاس، بلکه عامدانه از سوی مبارزان راه درخشان به قتل رسیدند.

مخروط نزولیِ شمشیر چهارم مارکسیسم

هم‌هنگام با آغاز پروستریکا از سوی میخائیل گورباچف در شوروی و سوق‌دادن چین به سمت سرمایه‌داری از سوی دنگ شیائوپینگ، گوسمان در پرو مخالف‌خوانی بود که دستور به تشدید جنگ می‌داد. نفوذ گوسمان، که در سنگرهایش واقع در روستایی‌ترین مناطق پرو مخفی و تحت هجوم حکومت بود، در لیما افزایش یافت؛ شهری بزرگ که در آن‌زمان جمعیتی هفت میلیونی داشت و بیش از 100.000 نفر از ساکنانش پناهجویانی بودند که از مناطق درگیری به این شهر گریخته بودند. یکی از علل رشد راه درخشان هم‌چنین رواج روحیه‌‌ی شورشی در میان طبقات مردمی بود، طبقاتی‌که زیر هجوم فجایع اجتماعی‌ای قرار داشتند که در نتیجه‌ی فوران یک بحران اقتصادی شدید (در 1989 ابرتورم به نرخ 2.775% رسید) و وخامت سیاست‌گذاری‌های نئولیبرال برانگیخته شده بود؛ سیاست‌هایی که حاصل تحمیل تکنوکرات‌های نزدیک به آلبرتو فوجیموری، دیکتاتوری، بود که توسط انتخابات 1990 سر کار آمد و در 1992 کودتایی خودساخته به‌راه انداخت که به تعطیلی پارلمان و لغو تمامی آزادی‌های دموکراتیک انجامید.

در همین حال، گوسمان موجی از وحشت در میان بسیاری از پرویی‌‌ها ایجاد کرد، به‌ویژه آن دسته از کسانی‌که به هر دلیلی از تلافی‌جویی راه درخشان در هراس بودند. هم‌زمان، کیش شخصیتِ گوسمان نیز به سطوحی روان‌نژندانه رسید. با حذف هر ارجاعی به سوسیالیسم ماریاتگویی، اینک گوسمان به شخصیتی نیمه‌خداگونه در میان مبارزان حزب بدل شده بود. (تا 1988، اعضای راه درخشان به 3.000 نفر می‌رسید، درحالی‌که ارتش چریکی خلق شمار اعضایش را 5.000 نفر اعلام می‌کرد). در پروپاگاندایی که در آن زمان رواج یافته بود، از گوسمان به‌عنوان «چهارمین شمشیرِ مارکسیسم (پس از مارکس، لنین و مائو)» نام برده می‌شد، «بزرگ‌ترین مارکسیست زنده در جهان» و «تجسم نقطه‌ی اعلای تفکر در تاریخ بشریت».

گوسمان در خلال بخش اعظم این درگیری‌ها هرگز لیما را ترک نکرد و از مخاطرات و دشواری‌های جنگ به‌دور بود. او در 12 سپتامبر 1992 دستگیر شد، یعنی زمانی‌که برخی مأموران پلیس ملی پرو (که خودشان نیز مسئول قتل‌عام‌های خونین متعددی در خلال جنگ با راه درخشان بودند) در سطل زباله‌های آپارتمانی در محله‌ی بالای شهر لیما، چندین تیوپ خالی پماد درمان پسوریازیس یافتند، بیماری‌ای که گوسمان مشهور به ابتلا به آن بود. گوسمان اندکی پس از زندانی‌شدنش، در اِزای دست‌یابی به برخی امکانات در زندان، به‌سرعت قرارداد مصالحه‌ای را پذیرفت که پیش از آن همواره بدون قیدوشرط آن را رد می‌کرد؛ حتی تا آن‌جا پیش رفت که به ستایش از رژیم فاسد فوجیموری پرداخت. در پی این رخدادها شاهد هشت سال دیگر جنگ چریکی کم‌شدت‌تر میان دولت عمیقاً استبدادی و فاسد پرو و شاخه‌ای از راه درخشان ــ پروسه‌گیر (تداوم/Proseguir) ــ بودیم که توبه‌ی به اصطلاح «رئیس‌جمهور گونزالو» [نام سازمانی گوسمان] را نپذیرفته بودند.

آبیمائل گوسمان باقی عمرش را در زندان گذراند و در 11 سپتامبر 2021، یعنی 29 سال پس از دستگیری‌اش، درگذشت. یاد او همواره با منفورترین تجربه‌ی سیاسی‌ای که به نام سوسیالیسم رقم خورده است پیوند خواهد داشت.

 

ترجمه‌ی: دلشاد عبادی

Categories
Journalism

کمون پاریس: بدیل ممکن

بورژوازی فرانسه همیشه با همه چیز کنار آمده بود. آن‌ها از زمان انقلاب 1789 تنها گروهی بودند که در دوره‌های رونق ثروتمند شده بودند‏، درحالی که طبقه‌ی کارگر دائماً سنگ زیرین آسیابِ بحران‌ها محسوب می‌شد.

اما اعلامِ جمهوری سوم افق‌های تازه‌ای را گشود و فرصتی برای تغییر این مسیر فراهم کرد. پروسی‌ها ناپلئون سوم را که در نبردِ سِدان مغلوب شده بود، در 4 سپتامبر 1870 به اسارت گرفتند. اُتو فون بیسمارک در ژانویه‌ی بعد از آن و پس از محاصره‌ی چهار ماهه‌ی پاریس موفق شد فرانسویان را به تسلیم وا دارد و شروط سخت‌گیرانه‌ای را در قرارداد آتش‌بس به آن‌ها تحمیل کرد. انتخاباتی ملی برگزار شد و آدولف تی‌یر [Adolphe Thiers] با حمایت اکثریت بزرگی از لژیتیمیست‌ها و اورلئانیست‌ها به عنوان رئیس قوه‌ی مجریه برگزیده شد. بااین‌حال، در پایتخت که نارضایتی مردمی گسترده‌تر از هر جای دیگر بود، نیروهای سوسیالیست و جمهوری‌خواهان رادیکال برنده‌ی میدان بودند. چشم‌انداز قدرت‌گرفتنِ دولتی دست‌راستی که بی‌اعتنا به‌ بی‌عدالتی اجتماعی بود و سنگینی بار جنگ را بر دوش بی‌نواترین افراد می‌انداخت و مترصدِ خلع‌سلاحِ شهر بود، انقلاب تازه‌ای را در هجدهم مارس باعث شد. تی‌یر و ارتش‌اش چاره‌ای جز پناه بردن به ورسای نداشتند.

مبارزه و حکومت

شورشیان برای تأمین مشروعیت دموکراتیک فوراً تصمیم به برگزاری انتخاباتی آزاد گرفتند. اکثریت قاطع پاریسی‌ها (190.000 در برابر  40.000 رای) انگیزه‌ی شورش را پذیرفتند، و 70 نفر از مجموع 85 نماینده‌ی برگزیده حمایت خود را از انقلاب اعلام کردند. 15 نماینده‌ی میانه‌رو ازحزب شهرداران[parti des maires] که گروهی متشکل از فرمانداران پیشین مناطق مختلف بودند، به‌سرعت استعفا دادند و در شورای کمون شرکت نکردند؛ اندکی بعد هم 4 نفر از رادیکال‌ها به آن‌ها پیوستند. 66 عضو باقی‌مانده ــ که تمیزدادن آن‌ها به‌دلیل وابستگی‌های سیاسی دوگانه‌شان‌ کار ساده‌ای نیست ــ طیف وسیعی از مواضع را نمایندگی می‌کردند. نزدیک به بیست جمهوری‌خواه نوژاکوبنی (از جمله شارل دُلسکلوز [Charles Delescluze ] و فلیکس پیات [Félix Pyat] معروف)، دوازده نفر از طرفداران آگوست بلانکی، هفده نفر از اعضای انجمن بین‌الملل کارگران (هم طرفداران دوسویه‌گرایی [mutualist] پی‌یر ‌ژوزف پرودون و هم جمع‌باوران مرتبط با کارل مارکس که اغلب در تقابل با یکدیگر قرار داشتند) و چندین نماینده‌ی مستقل در میان آن‌ها حضور داشتند. اغلبِ رهبرانِ کمونْ کارگر یا نمایندگانِ سرشناسِ طبقه‌ی کارگر بودند که 14 نفر از آنان از گارد ملی می‌آمدند. درواقع، کمیته‌ی مرکزی همین گارد ملی بود که قدرت را به کمون تفویض کرد ــ واقعه‌ای که معلوم شد، مقدمه‌ای است بر رشته‌ای بلند از عدم‌توافق‌ها و تعارض‌ها میان این دو مجموعه.

عده‌ی زیادی از شهروندان در 28 مارس در اطراف تالار شهر گرد آمدند تا تشکیل این انجمن جدید را، که اینک رسماً نامِ کمون پاریس را گرفته بود، جشن بگیرند. گرچه کمون بیش از 72 روز بقا نیافت، اما مهم‌ترین واقعه‌ی سیاسی در تاریخ جنبش کارگری در سده‌ی نوزدهم محسوب می‌شد که در دل جمعیتی که در نتیجه‌ی ماه‌ها دشواری و مشکلات از پا در آمده بودند، دوباره بذر امید نشاند. کمیته‌ها و گروه‌های فراوانی در محله‌های پرجمعیت سربرآوردند تا به حمایت از کمون بپردازند و هر گوشه‌ی این کلان‌شهر میزبان اقداماتی بود که با هدف بیان هم‌بستگی و برنامه‌ریزی برای ساختن جهانی تازه انجام می‌گرفت. مون‌مارتر غسل‌تعمید داده شد و «دژ آزادی» نام گرفت. یکی از گسترده‌ترین احساسات مردم، خواستِ به اشتراک گذاشتن چیزها با دیگران بود. مبارزانی هم‌چون لوییز میشل [Louise Michel] تجسم این روحیه‌ی ازخودگذشتگی بودند ــ ویکتور هوگو درباره‌ی لوییز میشل می‌نویسد: «او هم‌چون تمامی جان‌های سرکش و بزرگ عمل کرد. … او به ستایش از درهم‌شکستگان و مظلومان پرداخت». اما نیروی رانشگر فلان رهبر یا گروه کم‌‌شماری از چهره‌های کاریزماتیک نبود که به کمون جان بخشید‏؛ صفت بارز آن بُعد آشکارا جمعی‌اش بود. زنان و مردان داوطلبانه گرد هم آمدند تا برنامه‌ی مشترک رهایی را پی بگیرند. خودحکومتی دیگر آرمان‌شهر تلقی نمی‌شد. خودرهایی وظیفه‌ای ضروری محسوب می‌شد.

دگرگونی قدرت سیاسی

دو مورد از نخستین فرمان‌های اضطراری برای مقابله با فقر فراگیر عبارت بودند از تعلیق پرداخت اجاره‌ها (می‌گفتند «مالکیت نیز باید سهم‌ عادلانه‌ی خود را برای ازخودگذشتگی‌ها ادا کند») و نیز تعلیق فروش اشیاء موجود در سمساری‌ها که زیر 20 فرانک قیمت داشتند. هم‌چنین، 9 کمیسیون هم‌رده[1] تشکیل شدند تا جایگزین وزارتخانه‌های جنگ، دارایی، امنیت عمومی، آموزش، معاش، کار و تجارت، روابط خارجی و خدمات عمومی شوند. چندی بعد، نماینده‌ای را به سرپرستی هریک از این بخش‌ها برگزیدند.

کمون در 19 آوریل، سه روز پس از انتخابات‌ دیگری برای تکمیل 31 کُرسی که [نمایندگانشان] تقریباً بی‌درنگ استعفا داده بودند،اعلامیه به مردم فرانسهرا تصویب کرد که در آن به موارد زیر اشاره شده بود؛ «تضمین مطلق آزادی فردی، آزادی اعتقادات و آزادی کار» و هم‌چنین، «مداخله‌ی دائمی شهروندان در امور مشترک». این اعلامیه تأیید کرد که تعارض میان پاریس و ورسای را «نمی‌توان با مصالحه‌هایی متوهمانه پایان بخشید»؛ مردم مُحق و «ملزم به جنگ و پیروزی‌اند!» حتی مهم‌تر از این متن ــ که تا اندازه‌ای مبهم و ناروشن نوشته شده بود تا از ایجاد تنش میان گرایش‌های سیاسی متعدد اجتناب کند ــ کنش‌های مشخص کمونارها بود که در جهت دگرگونی تمام‌عیارِ قدرت سیاسی می‌جنگیدند. مجموعه‌ اصلاحاتی انجام شد تا نه‌تنها کیفیات بلکه خود ماهیتِ نهاد اجرایی سیاسی را تغییر دهد. کمون به‌مدد دستوراتی الزام‌آور می‌توانست نمایندگی افراد برگزیده را لغو کند و مسئول کنترل اعمال آن‌ها باشد (هرچند این روش به‌هیچ‌وجه برای حل‌وفصل موضوع پیچیده‌ی نمایندگی سیاسی کافی نبود). ریاستِ دادگاه‌های هر بخش و سایر مناصب عمومی، که آن‌ها نیز در معرضِ کنترل دائمی و امکان لغو منصب قرار داشتند، هم‌چون گذشته به‌شکلی دلبخواهانه انتخاب نمی‌شدند بلکه در نتیجه‌ی رقابتی آزادانه یا انتخابات برگزیده می‌شدند. هدف آشکار [این اقدامات] جلوگیری از بدل‌شدنِ سپهر عمومی به حوزه‌ی سیاستمداران حرفه‌ای بود. تصمیمات در زمینه‌ی سیاستگذاری برعهده‌ی گروه کوچکی از کارمندان و تکنسین‌ها گذاشته نشد، بلکه می‌بایست از سوی مردم انجام می‌گرفت. نیروهای ارتش و پلیس دیگر نهادهایی جداشده از بدنه‌ی جامعه محسوب نمی‌شدند. جدایی میان دولت و کلیسا نیزشرط ضروریمحسوب می‌شد.

اما چشم‌انداز تغییر سیاسی صرفاً به چنین اقداماتی محدود نبود: بلکه عمیق‌تر بود و به مسائل ریشه‌ای می‌پرداخت. انتقالِ قدرت به دست مردم نیازمند آن بود که بوروکراسی شدیداً کاهش یابد. سپهر اجتماعی می‌بایست بر سپهر سیاسی مقدم می‌شد ــ چنان‌که هانری دو سن‌‌ـ ‌‌سیمون نیز پیشتر باور داشت ــ تا سیاست دیگر کارکردی تخصصی قلمداد نشود بلکه به‌طرزی فزاینده در فعالیت جامعه‌ی مدنی ادغام شود. بنابراین، بدنه‌ی اجتماعی می‌بایست کارکردهایی را که به دولت واگذار کرده بود پس بگیرد. سرنگونی نظام موجودِ حکومت طبقاتی کافی نبود؛ بلکه خودِ حکومت طبقاتی می‌بایست پایان می‌یافت. این‌همه می‌بایست برای برآورده‌ساختن چشم‌انداز کمون از جمهوری بسنده می‌بود، یعنی جمهوری به‌مثابه‌ی اتحادیه‌ای از انجمن‌های آزاد و واقعاً دموکراتیک که نویدبخش رهاییِ تمامی عناصر سازنده‌اش بود. چنین جمهوری‌ای به معنای خودحکمرانیِ تولیدکنندگان بود.

اولویت‌بخشی به اصلاحات اجتماعی

کمون باور داشت که اصلاحات اجتماعی حتی حیاتی‌تر از تغییر سیاسی‌اند. اصلاحات اجتماعی، علت وجود تغییرات سیاسی بودند، نوعی سنجه برای تعیین میزان وفاداری آن‌ها به اصول بنیادین و هم‌چنین، عنصری حیاتی که این انقلاب را از انقلاب‌های پیشین در سال‌های 1789 و 1848 منفک می‌کرد. کمون بیش از یکبار به تصویب اقداماتی پرداخت که دلالت‌های ضمنیِ آشکارا طبقاتی داشتند. سررسید بازپرداخت وام‌ها سه سال عقب افتاد، بی‌آن‌که به بهره‌ی آن‌ها افزوده شود. حکم تخلیه در صورت نپرداختن اجاره به تعلیق درآمد و طی فرمانی این امکان فراهم آمد که افراد بی‌سرپناه برای اقامت در مسکن‌های خالی درخواست دهند. برنامه‌هایی برای کاهش کار روزانه وجود داشت (در ابتدا 10 ساعت در روز که قرار بود در آینده به هشت ساعت برسد)، روال رایج جریمه‌های من‌درآوردیِ کارگران که صرفاً به‌منظور کاهش دستمزدهای آن‌ها انجام می‌گرفت غیرقانونی اعلام شد و تخطی از آن شامل جریمه می‌شد و هم‌چنین، سطح آبرومندی برای حداقل دستمزد تعیین شد. تا جایی که امکان داشت برای افزایش ذخیره‌های غذایی و کاهش قیمت‌ها تلاش کردند. نوبت کار شبانه در نانوایی‌ها ممنوع و برخی قصابی‌های دولتی افتتاح شد. انواع گوناگون کمک‌های اجتماعی برای بخش‌های ضعیف‌تر جمعیت گسترش یافت ــ برای مثال، ایجاد بانک‌های غذا برای زنان و کودکان بی‌سرپرست ــ و بحث‌هایی در رابطه با چگونگی پایان‌دادن به تبعیض میان کودکان مشروع و نامشروع انجام گرفت.

تمامی کمونارها صمیمانه باور داشتند که آموزش عاملی ضروری برای رهایی فردی و هرگونه تغییر اجتماعی و سیاسیِ جدی است. شرکت در مدرسه به‌یکسان برای دختران و پسران رایگان و اجباری شد و دستورات مذهبی جای خود را به آموزش‌های سکولار در امتداد الگوهای منطقی و علمی دادند. کمیسیون‌های انتصابی خاص و صفحات مطبوعات به برجسته‌کردنِ استدلال‌های قانع‌کننده‌ای در رابطه با سرمایه‌گذاری در آموزش زنان پرداختند. آموزش برای آن‌که واقعاً شایسته‌ی نام «خدمات عمومی» باشد، می‌بایست فرصت‌های برابری را برای «کودکان از هر دو جنس» فراهم می‌کرد. علاوه‌براین، «تمایزات مبتنی بر نژاد، ملیت، دین یا جایگاه اجتماعی» می‌بایست ممنوع می‌شدند. چنین دستاوردهایی در عالم نظر، با اقدامات عملی ابتدایی همراه شدند و هزاران نفر از فرزندان طبقه‌ی کارگر، در بیش از یک منطقه از شهر، برای نخستین بار به مدرسه پا گذاشتند و اقلام مربوط به کلاس درس را نیز رایگان دریافت کردند.

کمون هم‌چنین اقداماتی اتخاذ کرد که از خصلتی سوسیالیستی برخوردار بودند. فرمانی صادر کرد تا کارگاه‌های رهاشده از سوی کارفرمایان که از شهر فرار کرده بودند، با تضمین جبران مابه‌ازا در صورت بازگشتن صاحبان، در اختیار انجمن‌های تعاونی کارگران قرار گیرد. تئاترها و موزه‌ها ــ که به صورت رایگان به روی همگان باز بودند ــ اشتراکی شدند و تحت مدیریت فدراسیون هنرمندان پاریسی درآمدند که ریاست آن بر عهده‌ی گوستاو کوربه، نقاش و مبارزِ خستگی‌ناپذیر بود. نزدیک به سیصد مجسمه‌ساز، معمار، سنگ‌نویس و نقاش (که ادوارد مانه نیز در میانشان بود) در این فدراسیون شرکت کردند ــ نمونه‌ای که در تأسیس «فدراسیونِ هنرمندان» نیز پیگیری و موجب شد تا بازیگران و سایر افراد مربوط به حیطه‌ی اُپرا گرد هم بیایند.

تمامی این اقدامات و تمهیدات فقط‌وفقط در بازه‌ی زمانی شگفت‌آورِ 54 روزه انجام شد، آن‌هم در پاریسی که هنوز از عواقب جنگ فرانسه و پروس در لرزه بود. کمون تنها موفق شد که از 29 مارس تا 21 می، در دوران مقاومتی قهرمانانه‌ دربرابر حملات [ارتش] ورسای، به انجام وظایفش بپردازد، امری که به صرف مقادیر قابل‌توجهی انرژی انسانی و منابع مالی نیاز داشت. به دلیل آن‌که کمون از ابزار قهری برخوردار نبود، بسیاری از فرمان‌هایش به‌صورت یک‌دست در کل شهر به کار بسته نمی‌شد. با این‌حال، انگیزه‌ی چشم‌گیری برای تجدیدشکل جامعه از خود به نمایش گذاشت و مسیر تغییر ممکن را به ما نشان داد.

مبارزه‌ی جمعی و فمینیستی

کمون چیزی بیشتر از صرف اقداماتی بود که از سوی انجمن قانون‌گذاری‌اش تصویب می‌شد. کمون حتی انگیزه‌ی بازترسیم فضای شهری را برانگیخت، چنان‌که در تصمیم به تخریبِ ستون میدان واندوم ــ که بنای یادبودِ بربریت و نماد شرم‌آور جنگ تلقی می‌شد ــ و هم‌چنین در غیرمذهبی‌کردن برخی مکان‌های عبادت از طریق واگذاری آن‌ها برای استفاده‌ی اجتماعی دیده می‌شد. موفقیت کمون در ادامه‌ی کارش منوط به سطح خارق‌العاده‌ی مشارکت توده‌ای و روحیه‌ی مستحکمِ یاری‌رسانی متقابل بود. باشگاه‌های انقلابی که تقریباً در تمامی مناطق شهر سربرآورده بودند، نقش مهمی در پیش‌راندن این اقتدار ایفا کردند. دست‌کم 28 باشگاه انقلابی وجود داشت که یکی از گویاترین نمونه‌های بسیج خودانگیخته را نشان می‌دهد. این باشگاه‌ها که عصر هر روز دایر می‌شدند، فرصتی در اختیار شهروندان می‌گذاشتند تا پس از کار با یکدیگر ملاقات کنند و آزادانه به بحث درباره‌ی وضعیت اجتماعی و سیاسی بپردازند و دستاوردهای نمایندگانشان را بررسی کنند و برای حل مسائل روزمره، راهکارهای بدیلی پیشنهاد دهند. باشگاه‌ها انجمن‌هایی افقی بودند که طرفدار شکل‌گیری و بروزِ حاکمیتِ مردمی، و به همان اندازه، خلق فضاهای برادرانه و خواهرانه‌ی واقعی بودند که در آن همگی از امکان تنفس در هوای مدهوش‌کننده‌ی کنترل بر سرنوشت خود برخوردار بودند.

تبعیض ملی در این مسیر رهایی‌‌بخش جایی نداشت. تمامی کسانی که برای تکامل کمون پیکار می‌کردند زیر چتر شهروندی آن قرار می‌گرفتند و خارجی‌ها نیز به همان اندازه‌ی فرانسویان از حقوق اجتماعی مشابه برخوردار بودند. اصل برابری را می‌شد آشکارا در نقشِ برجسته‌ای که 3.000 خارجی فعال در کمون ایفا کردند مشاهده کرد. لئو فرانکل، عضو اهل مجارستان انجمن بین‌الملل کارگران، نه‌تنها در شورای کمون برگزیده شد بلکه به‌عنوان «وزیر» کار نیز ــ که یکی از مناصب اصلی کمون محسوب می‌شد ــ خدمت کرد. هم‌چنین، لهستانی‌هایی مانند یاروسلاو دامبروسکی و والری وِروبلفسکی نیز از ژنرال‌های برجسته‌ و از سران گارد ملی بودند.

هرچند زنان هنوز حق رأی یا انتخاب در شورای کمون را نداشتند اما نقشی اساسی در نقدِ نظم اجتماعی ایفا کردند. آن‌ها در موارد بسیاری با تخطی از هنجارهای جامعه‌ی بورژوایی بر هویت جدیدی در تقابل با ارزش‌های خانواده‌ی پدرسالار پای فشردند و با فرارفتن از فضای خصوصی خانگی در سپهر عمومی درگیر شدند. اتحادیه‌ی زنان برای دفاع از پاریس و مراقبت از زخمیان که خاستگاه آن تا اندازه‌ی زیادی مدیون فعالیت خستگی‌ناپذیر الیزابث دیمیتریِف، نخستین عضو بین‌الملل، بود، عمدتاً درگیرِ شناسایی نبردهای اجتماعیِ راهبردی بود. زنان موفق شدند روسپی‌‌خانه‌های مجاز به ارائه مشروب را تعطیل کنند، برای معلمان زن و مرد حقوق برابری کسب کردند، شعارِ «دستمزد یکسان در ازای کار یکسان» را جا انداختند، خواستار حقوق برابر در ازدواج و به‌رسمیت شناختنِ روابط آزادانه [میان دو جنس] شدند و در اتحادیه‌های کارگری مجالسی منحصر به زنان راه انداختند. هنگامی‌که در میانه‌ی ماه می وضعیت نظامی وخیم‌تر شد و سربازان ورسای به دروازه‌های پاریس رسیده بودند، زنان اسلحه به دست گرفتند و گردان‌هایی مختص به خود شکل دادند. بسیاری از آنان در پشت باریکادها آخرین نفس‌هایشان را کشیدند. تبلیغاتِ بورژوایی آنان را دستمایه‌ی شرورانه‌ترین حملات قرار داد، آنان رابشکه‌های نفت[les pétroleuses] می‌نامید و متهم‌شان می‌کرد که در خلال نبردهای خیابانی شهر را به آتش کشیده‌اند.

مرکزیت‌بخشی یا مرکزیت‌زدایی؟

دموکراسی اصیلی که کمونارها در تلاش برای استقرار آن بودند پروژه‌ای بلندپروازانه و دشوار محسوب می‌شد. حکمرانی مردمی نیازمند مشارکت بیشترین تعداد ممکنِ شهروندان بود. پاریس، از اواخر ماه مارس به بعد، شاهد رشد قارچ‌گونه‌ی کمیسیون‌های مرکزی، کمیته‌های فرعی محلی، باشگاه‌های انقلابی و گردان‌های سربازان بود که شانه‌به‌شانه‌ی انحصار دوجانبه و به‌حدکافی پیچیده‌ی شورای کمون و کمیته‌ی مرکزیِ گارد ملی قرار می‌گرفتند. گارد ملی کنترل نظامی را به‌دست آورده بود و اغلب پادقدرت واقعی برای شورا بود. با این‌که مداخله‌ی مستقیم مردم اصلی حیاتی برای تضمین دموکراسی محسوب می‌شد، وجود قدرت‌های چندگانه فرایند تصمیم‌گیری را مشخصاً دشوار می‌کردند و این به معنای بغرنج‌شدن اجرای فرمان‌ها بود.

مسئله‌ی رابطه میان قدرت مرکزی و بدنه‌های محلی موجب شد در برخی مقاطع وضعیتی آشوب‌وار و تا حدی فلج‌کننده پیش بیاید. بی‌نظمی درون گارد ملی و ناکارآمدی فزاینده‌ی دولتْ در مواجهه با اضطرار جنگ، توازن ظریفی را که تا به آن مقطع حاصل شده بود به‌کلی فروپاشاند و آن‌گاه بود که ژول میو [Jules Miot] پیشنهاد تشکیل کمیته‌ای پنج‌نفره با عنوان کمیته‌ی امنیت عمومی را مطرح کرد، کمیته‌ای که شبیه به مدل دیکتاتوری ماکسیمیلیان روبسپیر در 1793 بود. این اقدام در نخستین روز ماه می با رأی اکثریت 45 نفر در برابر 23 نفر مخالف تصویب شد. این اقدام، خطایی بسیار مهم از آب درآمد که خبر از آغازِ پایانِ تجربه‌ی سیاسی بدیعی می‌داد و کمون را به دو بلوک مخالف تجزیه کرد. نخستین بلوک متشکل از نوژاکوبن‌ها و بلانکیست‌ها بود که متمایل به تمرکز قدرت و، سرانجام، اولویت جنبه‌ی سیاسی بر اجتماعی بودند. دومین بلوک، متشکل از اکثریت اعضای انجمن بین‌الملل کارگران بود که سپهر اجتماعی را مهم‌تر از سپهر سیاسی می‌دانستند. آن‌ها چنین می‌پنداشتند که جدایی قدرت‌ها امری ضروری است و اصرار داشتند که جمهوری هرگز نباید آزادی‌های سیاسی را به چالش بکشد. این بلوک دوم که هماهنگی‌های آن بر عهده‌ی اوژن وارلن [Eugène Varlin] خستگی‌ناپذیر بود، با چرخش اقتدارمدار شدیداً مخالفت کرد و در انتخابات‌های کمیته‌ی امنیت عمومی شرکت نکرد. از منظر آنان، تمرکز قدرت در دستان افرادی اندک، کاملاً در تناقض با انگاره‌های بنیادین کمون قرار می‌گیرد، چراکه نمایندگان برگزیده‌ی کمون واجد قدرت حکمرانی ــ که امری متعلق به مردم محسوب می‌شد ــ نبودند و [متعاقباً] هیچ حقی برای واگذاری چنین قدرتی به یک دستگاه مشخص نداشتند. در 21 می، زمانی که بار دیگر اقلیت در جلسه‌ی شورای کمون شرکت کرد، تلاشی دوباره شد تا میان بدنه اتحاد برقرار شود، اما دیگر برای چنین کاری دیر شده بود.

کمون نام دیگر انقلاب

ارتش ورسای به‌طرز وحشیانه‌ای کمون پاریس را در هم شکست. در خلالهفته‌ی خونینکه از 21 تا 28 می به طول انجامید، در مجموع 17.000 تا 25.000 شهروند سلاخی شدند. آخرین عداوت‌ها در کنار دیوارهای قبرستان پرلاشز به‌وقوع پیوست. آرتور رمبو جوان پایتخت فرانسه را «شهری عزادار و کمابیش مرده» توصیف کرده بود. این واقعه، خونین‌ترین قتل‌عام در تاریخ فرانسه محسوب می‌شد. تنها 6.000 نفر موفق به گریختن و تبعید به انگلستان، بلژیک و سوئیس شدند. شمار زندانیان به 43.522 نفر می‌رسید. صدنفر از آنان، پس از محاکمه‌های کوتاه در دادگاه نظامی، به مرگ محکوم شدند و 13.500 نفر دیگر یا به زندان محکوم شدند، یا به کار اجباری یا تبعید به مناطقی دورافتاده مثل کالدونیای جدید. برخی از انقلابیونی که به آن‌جا تبعید شدند، با رهبران الجزایریِ شورش ضداستعماریِ موکرانی اعلام همبستگی کردند و به سرنوشتی مشابه با آنان دچار شدند؛ این شورش همزمان با کمون آغاز شده بود و سپاهیان فرانسه آن را نیز به خاک و خون کشیدند.

شبحِ کمون موجب تشدیدِ سرکوبِ سوسیالیست‌ها در سرتاسر اروپا شد. مطبوعاتِ محافظه‌کار و لیبرال با نادیده‌گرفتنِ خشونتِ بی‌سابقه‌ی دولت تی‌یر، کمونارها را به بدترین جنایات محکوم کردند و از اعاده‌ی «نظم طبیعی» و قوانین بورژوایی، و هم‌چنین، پیروزیِ «تمدن» بر آنارشی اعلام رضایت و آسودگی‌خاطر کردند. کسانی که جرئت کرده بودند و از اقتدار طبقه‌ی حاکم تخطی و به امتیازاتِ آنان یورش برده بودند، مجازات شدند تا درس عبرتی باشند برای دیگران. بار دیگر با زنان هم‌چون موجوداتی پست‌تر رفتار شد و کارگران را که با گستاخی می‌خواستند حکومت را در دستان پینه‌بسته و کثیف‌شان بگیرند، به جایگاه‌هایی عقب راندند که برای آن‌ها مناسب‌تر دانسته می‌شد.

بااین‌همه، طغیانِ پاریس موجب تقویت مبارزه‌ی کارگران شد و آنان را به مسیری رادیکال‌تر راند. اوژن پوتیه در فردای شکست چنین نوشت که مقدر بود تا کمون به نامدارترین سرودِ جنبش کارگری بدل شود: «به‌هم گردآییم و فردا بین‌الملل طریق بشری خواهد شد». [کمون] پاریس نشان داد که هدف ما می‌بایست ساختن جامعه‌ای باشد عمیقاً متفاوت با سرمایه‌داری. از همین‌رو، حتی اگر برای پیشگامان این جریان (به قول عنوان شعر معروفِ ژان باپتیست کلمنت، یکی از مبارزان کمونار) «زمان بار دادن گیلاس‌ها» هرگز دوباره از راه نرسد، خودِ کمون تجسمِ ایده‌ی تغییر اجتماعی‌ـ‌سیاسی و کاربست عملی آن بود. کمون به معادلی برای مفهوم انقلاب بدل شد که تجربه‌ی هستی‌شناختیِ طبقه‌ی کارگر را دربرداشت. کارل مارکس درجنگ داخلی در فرانسهگفته بود که این «پیشگامان پرولتاریای مدرن» موفق شده بودند که «کارگران جهان را به فرانسه پیوند دهند». کمون پاریس موجب تغییر آگاهی کارگران و ادراک جمعی آنان شد. با فاصله‌ای 150 ساله از این واقعه، پرچم سرخ آن هم‌چنان در آسمان رقصان است تا به ما یادآوری کند که بدیل همواره ممکن است.زنده باد کمون!

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از ThePossible Alternative of the Paris Communeنوشته‌ی Marcello Musto. مارچلو موستو استاد جامعه‌شناسی دانشگاه یورک در تورنتو است. آثار او را می‌توان در اینوبسایتمشاهده کرد، آثاری که به بیش از بیست زبان مختلف ترجمه شده‌اند.

یادداشت‌:

[1]. collegial commission منظور هر نوع گروه یا کمیسیونی است که در آن اعضا دارای قدرت برابر و یکسان‌اند ـ م.

Categories
Interviews

Chap dar chehreyi raast, siyasatnameh

Chap dar Chehreyi Raast, Siyasatnameh, January 2021.

 

چپ در چهره ای راست

پروفسور موستو ، در بحران همه گیر کنونی چه چیزی از مارکس می توان یاد گرفت؟

1
پس از سالها حضور در نئولیبرال مانترا ، یا بهتر است بگوییم  که بعد تلاش بشر برای بقای فردی در جهت نگاهداری از عناصر اجتماعی که انان را تشکیل داده است هیچ چیز مهم تر از  آزادی  در کمال حفظ جامعه نیست. همکاری و آزادی باید به عنوان دو عنصر اساسی در “مطب دکتر مارکس” در نظر گرفته شود. من همچنین می توانم سه دستور را در درمانی که او برای بیماریهای جامعه مدرن تجویز می کند را هم بیان کنم: انتقال نیرومند قدرت تصمیم گیری از حوزه اقتصادی به سیاسی ؛ استفاده از علم و فناوری برای رفاه حال همه به جای سود چند نفر ؛ و نقش اصلی آموزش ، از جمله ورودی عظیم منابع دولتی در ان,را می توان از اصول پایه ای دانست که این پزشک اجتماعی در جهت بیان آنان بود.

2

 این همه گیری و اختلافات بین ایالات متحده و چین که همچنین  در داخل اتحادیه اروپا نیز تاثیر گذار بوده است و به نزاع در میان کشورهای مختلف عضو دامن زده,آیا این درگیری زاده  سرمایه داری است؟
این گرایشی است که به نظر می رسد همیشگی باشد. همچنین تصادفی نیست که دو کشور تحت تأثیر ویروس کرونا، مانند ایالات متحده و انگلیس ، که هدایت گران جنگ های  صلیبی خصوصی هستند، با یک مدل سرمایه داری که مانع توسعه دولت اجتماعی می شود یا آن را به طور فعال از بین می برد, پیش روند . با این وجود ، در زیر سطح ، یک اختلاف حتی مهمتر در مورد توزیع مجدد ثروت وجود دارد ، سرمایه ای که در چند دهه گذشته همچنان در بطن سرمایه داری پیروز و مورد بحث است(گویی فرمانروای این کشتی).

3

 مارکس فقیر شدن پرولتاریا را پیش بینی نساخت ، بلکه افزایش نابرابری بین طبقات را به زیر نظر آورد. در این باره ، به نظر می رسد تاریخ آنچیز را که  او از چشم انداخته ثابت کرده است؟
بله – و چه روشن تر که  اگر به این شکاف بزرگ ، نه بر پایه  تنها اقتصادی ، که در سطح جهانی وجود دارد, فکر کنیم. مارکس فهمید که استعمار انگلیس در هند عمدتاً شامل انبوهی از منابع طبیعی و اشکال جدید برده داری است ، نه پیشرفت مداوم که توسط مدافعان شرمنده آن اعلام می شود. از طرف دیگر ، او در مورد نقش انقلابی طبقه کارگر اروپا اشتباه می کرد. او متوجه این موضوع در سالهای آخر زندگی خود شد ، وقتی با ناراحتی خاطر نشان كرد كه كارگران انگلیسی ترجیح داده اند “از اربابان برده خود دم بكشند”.

4

 تأثیر اقتصادی همه گیری که به صورتی نوین تر خود را بر ما تحمیل کرده و بیش از آن در سایه زیسته بسیار متنوع بوده است. بسیاری از شرکت هایی که محوریتشان بر حضور مستمر مشتری بوده از میان رفته اند ، اما غول های وب نه تنها شکست نخوردند,بل بازار را به نوع خود تعریف کردند. کسانی که مشاغل تضمینی ندارند بیکار شده اند ،افرادی که به گمان خود در زیر سیطره اقتصاد آزاد امن می زیستند,اما به یکباره فرو ریختند. برخی از خرده فروشان تعطیل شده اند ، برخی دیگر نه. آیا مارکس می تواند به ما در تفسیر واقعیتی کمک کند که هر روز پیچیده تر و آشفته تر می شود؟
تحلیل او از طبقات اجتماعی باید به روز شود و تئوری (هرچند ناقص) بحران های  فرزند زمانه ها مختلف است. مارکس نمی تواند به بسیاری از مشکلات امروز پاسخ دهد ، اما سوالات اساسی را می تواند مشخص کند. فکر می کنم ، این سهم اصلی امروزه وی باشد: او به ما کمک می کند تا سوالات درست را بپرسیم ، و تناقضات اصلی را شناسایی کنیم.

5

 بحران کنونی مسئله نابرابری جنسیتی را دوباره باز کرده است. آیا مارکس چیزی در این زمینه به ما می آموزد؟
من فکر می کنم مارکس امروز سعی می کرد بیشتر یاد بگیرد ، خصوصاً از جنبش فمینیستی جدید در آمریکای لاتین ، که نقش اصلی را در بسیج های بزرگ اجتماعی داشته است و به نوعی محرک اجتماعی خشک بوده است. او قطعاً در این زمینه بی تفاوت نبود. وی در برخی از مطالعاتی که قبل از مرگ انجام داد ، دقیقاً به اهمیت برابری جنسیتی پرداخت و مطالبی را که برای برنامه های سیاسی تهیه کرد ، بیش از یک بار تأکید کرد که رهایی طبقه تولید کننده مربوط به “همه انسانها ، صرف نظر از جنسیت و قومیت آنها “. او از زنان جوان ، از کتاب های سوسیالیست های اولیه فرانسه آموخته بود که سطح عمومی رهایی در یک جامعه به سطح رهایی زنان بستگی دارد.

6

 در بحبوحه بیماری بحران زایی که جهان را در خود هضم کرده، نبرد برای برابری قومی نیز در ایالات متحده آغاز شده است. ایا فقط یک تصادف ساده بوده است که اینچنین انهم در این زمان به خصوص بیرون جهیده؟
بله ، اما بسیار آموزنده ، که زخم پارگی در آن کشور را برجسته می کند.جنبش “جان سیاه پوستان مهم است “پدیده ای گذرا نیست بلکه جنبشی است که قاطعانه علیه نژادپرستی و خشونت نهادهای آمریکایی مبارزه خواهد کرد.

7

 بگذارید اکنون به پیوند بین مبارزات طبقاتی و مبارزات زیست محیطی بپردازیم. آیا آنها مسائل جایگزین هستند یا مکمل یکدیگر؟ آیا ساختار آنها در یک سلسله مراتب غیر بیگانه موجود است یا تفاوتی بنیادی دارند؟
آنها کاملاً مکمل یکدیگر هستند. هر کدام به دیگری احتیاج دارند. انتقاد از استثمار نیروی کار و انتقاد از تخریب محیط زیست اکنون از یکدیگر جدا نیستند. هر مبارزه ای که از هر دو موضوع غفلت کند ناقص و یا از تأثیر کمتری برخوردار است. من مواضع تولید گرایانه جنبش کارگری در قرن نوزدهم و جنبش های بوم گرایی را که اغلب “شیوه تولید” را نادیده می گیرند در ذهن دارم. این که چه موضوعاتی وجود دارد ، چگونه به وجود می آید و برای چه کسی ، پرسش هایی است که با مالکیت انحصاری بر ابزار تولید گره خورده است

8.

 مارکس فیلسوف انقلاب کمونیستی بود ، اما همچنین سیاستمداری بود که جنبش کارگری را به یک سازمان بین المللی اعطا کرد. آیا این برای روزگار ما درسی دارد؟
این ایده ای است که بدون آن جنبش بیش از هر چیز در دوره تجدید حیات ملی گرایانه به سمت شکست پیش می رود. برای مارکس ، که اختلافات در طبقه کارگر را محوری برای حاکمیت بورژوازی می دانست ، انترناسیونالیسم به معنای همبستگی بین کارگران بومی و مهاجر بود. اگر بتواند نبرد عقایدی را در درازمدت انجام دهد نه اینکه صرفاً پاسخی به وضعیت آنی باشد ، انترناسیونالیسم باید دوباره به یکی از ارکان اصلی چپ تبدیل شود.

9

در سال 2018 ، چین دوصدمین سال تولد مارکس را جشن گرفت. آیا در غرب ، این  فیلسوف به عنوان یک موضوع مطالعه زنده مانده است یا هنوز هم می تواند توده ها را به حرکت درآورد؟
چین در حالی که برخی از مهمترین هشدارهای وی را نادیده می گیرد ، از تصویر مارکس استفاده می کند. استالین این کار را نیز انجام داد ، دقیقا زمانی که در روزهای گولاگ ، با چهره ای اطمینان بخش ، در زیر تصویر مارکس ، از او عکس گرفته بودند. در غرب ، مارکس دوباره در سالن های سخنرانی دانشگاه ظاهر شده است ، اما نفوذ سیاسی را که در روزهای احزاب “مارکسیست” داشت دوباره بدست نخواهد آورد. با این حال ، سوژه های سیاسی جدیدی که به دنبال تجدید نظر در یک جامعه جایگزین خواهند بود ، قادر نخواهند بود نظریه های وی را از حساب خارج کنند.

10

 آیا چپ ایتالیایی هزینه دفاع از مارکسیسم را بیش از تاریخ انقضا از میان برداشته است و به نابودی کلی آن پرداخت می کند؟
این هزینه هر دو اشتباه است. اولاً در شناسایی تغییرات مورد نیاز برای مقابله با دگردیسی های سرمایه داری و پاسخگویی به خواسته های جنبش های جدید اجتماعی بسیار کند بوده اند. سپس به جای بررسی انتقادی و نوسازی نظریه ای که امروز نیز برای درک جامعه معتبر است ، کوته فکرانه به دنبال مهجوریت رفته اند. کافی است به گرامشی فکر کنید ، جایی که در اتاق زیر شیروانی ذخیره شده درست زمانی که در دنیا مرکز کشف مجدد فوق العاده ای بود. گرچه برای مدت زمان طولانی ، تضادهای ایجاد شده توسط سرمایه داری به اندازه امروز چشمگیر و مشهود نبودند. تاریخچه چپ هنوز تمام نشده است.

Categories
Journalism

کارگر بومی و تجدیدحیات چپ

گفت‌وگویی با آلوارو گارسیا لینرا

[اشاره]

آلوارو گارسیا لینرا، زاده‌ی کوچابامبا [1] در 1962، هنوز خیلی جوان بود که به مارکسیسم و مبارزات مردم آیمارا [2] نزدیک شد.در اوایل دهه‌ی 1980 به مکزیک رفت و در آنجا در رشته‌ی ریاضیات فارغ‌التحصیل شد؛ تحت‌تاثیر جنبش‌های چریکی گواتمالا قرار گرفت که برای آرمان جمعیت بومی مبارزه می‌کردند. پس از بازگشت به بولیوی، یکی از بنیانگذاران ارتش چریکی توپاک کاتاری شد، سازمانی سیاسی که مبارزه‌ی طبقاتی مارکسیستی را با اصول کاتاریستی[3] که پیشبرد رهایی بومیان را هدف خود قرار داده بود ترکیب کرده بود. بین سال‌های 1992 تا 1997 در یک زندان فوق‌امنیتی محبوس بود؛ پس از آزادی از زندان، جامعه‌شناسی درس می‌داد و به روشنفکری تاثیرگذار بدل شد. بعدها به جنبش برای سوسیالیسم (MAS) ِاوُ مورالس پیوست و از 2006 به بعد معاون رییس‌جمهور دولت چندقومیتی بولیوی شد. او یکی از اصیل‌ترین صاحب‌نظران در چپ آمریکای لاتین با آثاری مانند شکل ارزش و شکل جامعه (1995) و قدرت پلبین (2008) است. گفت‌وگوی ما با او پیرامون وضعیت نیروهای ترقی‌خواه در این بخش و بخش‌های دیگر جهان است.

[گفتگو]

مارچلو موستو: تعهد سیاسی شما با وقوف به اینکه اغلب سازمان‌های کمونیست آمریکای لاتین از سخن گفتن با توده‌های مردم در کل ناتوان هستند و چیزی بیش از عملکرد نظاره‌گران را ندارند، مشخص می‌شود. مثلاً در بولیوی اتکاء آن‌ها به کلی‌ترین و اکونومیستی‌ترین قرائت از مارکسیسم‌ـ لنینیسم مانع از آن شده تا ویژگی مسئله‌ی بومی را تشخیص دهند و آن را در مرکز فعالیت سیاسی خود قرار دهند. آنان بومیان را توده‌های دهقانی «خرده‌بورژوای» ضعیفی می‌دانند که از هیچ توانمندی انقلابی برخوردار نیستند. شما چگونه تشخیص دادید که باید چیزی کاملاً متفاوت با چپی بسازید که در آن زمان وجود داشت؟

آلوارو گارسیا لینرا: در بولیوی کشاورزان بومی خوراک تولید می‌کردند، کارگران بومی ساختمان‌ها و خانه‌ها را می‌ساختند، خیابان‌ها را بومیان نظافت می‌کردند، و نخبگان و طبقات متوسط برای مراقبت از فرزندان‌شان به آنها اعتماد داشتند. با این همه، به نظر می‌رسید چپ سنتی نسبت به این وضعیت نابیناست و ذهنش را فقط کارگران در صنایع بزرگ‌مقیاس اشغال کرده است و به هویت قومی‌شان هیچ توجهی نشان نمی‌دهد. با اینکه بی‌تردید کارگران صنعتی برای کار در معادن اهمیت دارند، در مقایسه با کارگران بومی در اقلیت بودند، کارگران بومی‌ای که در حق‌شان تبعیض اعمال می‌شد و حتی بیرحمانه‌تر استثمار می‌شدند. مردم آیمارا از اواخر دهه‌ی 1970 جنبش‌های بزرگی را علیه دیکتاتوری و دولت‌های دمکراتیک برخاسته از سقوط دیکتاتوری سازمان دادند. بومیان با افتخار این جنبش‌ها را با زبان و نمادهای خود برپا کردند و از طریق جماعت‌های متحد زارعان دهقان (Campesinos) دست به عمل ‌زدند و به زایش یک ملت تحت رهبری بومیان یاری رساندند. این لحظه‌ی کشف اجتماعی بود.

م.م: واکنش شما به این رخداد چه بود؟

آ.گ.ل: من در آن زمان دانش‌آموز بودم و این شورش‌ بومیان تاثیر چشمگیری بر من گذاشت. به نظر روشن می‌رسید که گفتمان مبارزه‌ی اجتماعی در چپ کلاسیک که فقط بر کارگران و بورژواها متکی بود، یک‌سویه و ناپایدار است. این مبارزه می‌بایست درون‌مایه‌های بومی را در برمی‌گرفت و جامعه‌ی زراعی یا مالکیت جمعی بر زمین را به عنوان پایه‌ای برای سازمان اجتماعی بازتاب می‌داد. علاوه بر این، برای فهم زنان و مردانی که اکثریت جمعیت کشور را تشکیل می‌دادند و خواهان تاریخ و جایگاهی متفاوت در جهان بودند، لازم بود وجه قومی ـ ملی مسئله‌ی مردم تحت‌ستم به نحو عمیق‌تری ‌مورد توجه قرار گیرد. و برای این منظور طرح‌اندازی درس‌نامه‌های مارکسیستی کاملاً ناکافی به‌نظرم می‌رسید. این موضوع سبب شد تا به جست‌وجوی منابع دیگری از مخزن ایده‌های جنبش‌های بومیان سرخپوست تا مارکس که نوشته‌هایش درباره‌ی مبارزات ضداستعماری و کمون‌های روستایی در روسیه موجب غنای واکاوی‌اش درباره‌ی ملت‌های تحت‌ستم شده بود، بپردازم.

م.م: پیچیدگی سوژه‌ی دگرگونی اجتماعی ــ که در اندیشه و فعالیت سیاسی شما اهمیتی وافر دارد ــ با گذشت زمان، به مسئله‌ای اساسی برای همه‌ی نیروهای ترقی‌خواه بدل شده است. با علم به اینکه این دیدگاه رنگ باخته که پرولتاریا به عنوان یگانه نیرو قادر به سرنگونی سرمایه‌داری است و اسطوره‌ی پیشاهنگ انقلابی به پایان رسیده، چه چیزی باید آغازگاه جدید چپ باشد؟

آ.گ.ل: مشکل چپ سنتی این است که مفهوم «شرایط پرولتری» را با شکل تاریخی خاصی از کار مزدی خلط می‌کند. شرایط پرولتری در همه جا گسترده است و به یک شرایط مادی در سراسر جهان بدل شده. حقیقت ندارد که جهان کار در حال ناپدیدشدن است ــ هرگز این تعداد کارگر در همه‌ی کشورها نبوده است. اما رشد عظیم نیروی کار جهانی زمانی اتفاق افتاده که همه‌ی اتحادیه‌های کارگری و ساختارهای سیاسی موجود در هم شکسته شده است. شرایط طبقه‌ی کارگر، بیش از هر زمانی از اوایل سده‌ی نوزدهم، بار دیگر همان شرایط مطلوب سرمایه و به نفع سرمایه است، اما اکنون به طریقی که جهان کارگران پیچیده‌تر، در‌آمیخته‌تر، خانه‌به‌دوش‌تر و با وخامت بیشتری روبرو شده است. در عصری که هر جنبه از زندگی انسان کالا شده است، به نحو متناقضی به نظر می‌رسد که هر چیزی می‌تواند رخ ‌دهد، چنان‌که گویی دیگر هیچ کارگری وجود ندارد.

م.م: امروزه سرشت مبارزات اجتماعی چیست؟ آیا مشکلاتی که سازمان‌های سیاسی و اتحادیه‌های کارگری در ایجاد تشکل میان مهاجران، کارگران ناامن و ناماهر با آن دست به گریبان هستند، با مشکلاتی که در زمان تولید فوردیستی سده‌ی بیستم وجود داشت، خیلی فرق دارد؟

آ.گ.ل: طبقه کارگر جدید اساساً پیرامون موضوعات کارگری متحد نمی‌شود. هنوز قدرت انجام این کار را ندارد و شاید برای مدت‌های مدیدی چنین قدرتی نداشته باشد. بسیج‌های اجتماعی دیگر از طریق شکل‌های کلاسیک کنش متمرکز طبقه کارگر رخ نمی‌دهند بلکه از طریق آمیزه‌ای از کسب‌وکارهای متفاوت، موضوعات متقاطع و شکل‌های انعطاف‌پذیر، سیال و تغییرپذیر شکل می‌گیرند. ما از شکل‌های جدید کنش جمعی حرف می‌زنیم که کارگران با شتاب ایجاد می‌کنند، حتی اگر در بسیاری موارد آنچه پدیدار می‌شود از هویت کارگری کمتری در مقایسه با سایر ویژگی‌های مکمل دیگر برخوردار باشد، نظیر [هویت کارگری کنش‌های] کارگران بنگاه‌های هزار شاخه‌ی منطقه‌ای یا گروه‌هایی که خواهان حق سلامتی، آموزش و حمل و نقل عمومی هستند.

به جای سرزنش این مبارزات به دلیل اینکه شکل‌هایشان با شکل‌های مبارزات گذشته فرق دارد، چپ می‌بایست به پیوندخوردگی یا ناهمگنی توجه کند ــ پیش از هرچیز مبارزات موجود را درک کند و آن‌ها را با مبارزات دیگر در سطح محلی، ملی و بین‌المللی مفصل‌بندی کند. «کار زنده» هنوز موضوع تغییر است: کارگرانی که نیروی کارشان را به شیوه‌های گوناگونی فروخته‌اند. اما شکل‌های سازمانی، گفتمان‌ها و هویت‌ها بسیار متفاوت از شکل‌ها، گفتمان‌ها و هویت‌هایی است که در سده‌ی بیستم می‌شناختیم.

م.م: آیا شما فکر می‌کنید که در بحبوحه‌ی پیچیدگی اجتماعی این زمانه، اندیشیدن به مفهوم طبقه لازم است؟

آ.گ.ل: طبقات، هویت‌ها و جماعت‌های بسیج‌شده انتزاعات نیستند: آن‌ها شکل‌های تجربه‌ی جمعی جهان هستند که در مقیاسی گسترده برساخته می‌شوند. همان‌طور که صد سال پیش شکل‌های تصادفی را برمی‌گزیدند، اکنون بار دیگر از طریق مسیرها و علت‌های پیش‌بینی‌نشده و اغلب شگفت‌انگیزی که بسیار متفاوت با گذشته‌اند چنین می‌کنند. ما نباید مفهوم طبقه‌ی اجتماعی ــ راهی برای طبقه‌بندی آماری افراد براساس دارایی، منابع، دسترسی به ثروت و غیره ــ را با شیوه‌های بالفعلی که در آن برپایه‌ی همبستگی‌های گزیده، محل اقامت، مسائل مشترک و خصیصه‌های فرهنگی گروه‌بندی می‌شوند، مغشوش سازیم. این یک جنبش واقعی برساخت متحرک طبقات است که فقط از سر تصادف با تلاقی‌گاه‌های ارائه‌شده در داده‌های آماری منطبق‌اند.

م.م: شما اغلب از آنتونیو گرامشی نقل می‌کنید. اندیشه‌ی او برای انتخاب‌های سیاسی‌تان چقدر اهمیت داشته است؟

آ.گ.ل: گرامشی برای بسط اندیشه‌هایم تعیین‌کننده بوده است. وقتی خیلی جوان بودم، شروع به خواندن نوشته‌هایش کردم، آن‌هم زمانی‌که این نوشته‌ها در فاصله‌ی بین کودتاها انتشار می‌یافت. از آن زمان به بعد، برخلاف بسیاری متن‌ها که حاوی واکاوی اقتصادی یا صورت‌بندی‌های فلسفی بودند و تمرکزشان زیبایی‌شناسی واژه‌ها بود و نه واقعیت، گرامشی به من کمک کرد شیوه‌ی دیگری از نگریستن را در خودم رشد بدهم. او از مسائلی مانند زبان، ادبیات، آموزش یا عقل‌ سلیم سخن می‌گفت که با اینکه ظاهراً حاشیه‌ای به نظر می‌رسند، عملاً شبکه‌ی زندگی روزمره‌ی افراد را تشکیل می‌دهند و ادراکات و تمایلات سیاسی جمعی‌شان را تعیین می‌کنند.

از همان روزهای نخستین به‌طور منظم سراغ گرامشی می‌رفتم و او همیشه نکات جدیدی را برایم آشکار می‌کرد، به ویژه در زمینه‌ی تشکیل مولکولی دولت. معتقدم که گرامشی متفکری است اجتناب‌ناپذیر برای تجدیدحیات مارکسیسم در جهان امروز.

م.م: براساس آنچه می‌گویید، روشن است که شیوه‌ای که خودتان را به مارکس مرتبط می‌کنید ــ که شما بسیار خوب او را می‌شناسید و مطالب زیادی درباره‌ی آن نوشته‌اید ــ بسیار متفاوت از شیوه‌ی مارکسیسم روسی است. آیا فکر می‌کنید که چرخش به سوی مارکسِ سرشار از پرسش‌ها و تردیدها، که در دست‌نوشته‌های پایان‌نیافته‌ی واپسین سال‌های زندگیش یافت می‌شود، ممکن است سودمندتر از احکامی باشد که در جزوه‌ها و کتاب‌های انتشاریافته‌اش گنجیده است؟

آ.گ.ل: مارکسیسمِ درس‌نامه‌ای همیشه برایم ناکافی بود. بنابراین، دست به این ابتکار زدم که به کندوکاو درباره‌ی نویسندگانی بپردازم که از ایدئولوژی بومی‌گراها سرمشق می‌گرفتند و نیز به مارکسیست‌های دیگر و مارکسِ دیگری رجوع کردم که با من از هویت‌های اجتماعی تلفیقی سخن می‌گفت. به این طریق، مارکسی را کشف کردم که به من درباره‌ی مبارزات استعماری می‌آموخت، از جماعت‌های روستایی سخن می‌گفت و می‌کوشید درونمایه‌ی ملت‌های تحت‌ستم را بر بنیادی استوار قرار دهد ــ مارکسی که در خصوص حاشیه‌های سرمایه‌داری، دل‌مشغول پرسش‌هاست تا پاسخ‌ها. این سوالات بود که مرا در خلال سال‌ها قادر ساخت به نحو متفاوتی گروندریسه، دست‌نوشته‌های 1861ـ1863 و سرمایه را بخوانم و در آن عناصر منطق تکوینی سرمایه‌داری را بیابم که نویسندگان دیگر، قبل و بعد از مارکس، آن را نفهمیدند.

م.م: در چهار سال اخیر، تقریباً در همه جای آمریکای لاتین، دولت‌هایی به قدرت رسیده‌اند که ایدئولوژی‌های ارتجاعی را سرمشق خود قرار داده‌اند و می‌کوشند دوباره برنامه‌ی اقتصادی نولیبرالی را تحمیل کنند. انتخاب ژائیر بولسونارو در برزیل تکان‌دهنده‌ترین نمونه‌ی قابل‌اشاره است. آیا احتمال دارد این چرخشِ تند به راست مدت مدیدی ادامه داشته باشد؟

آ.گ.ل: من فکر می‌کنم معضل بزرگ راست جهانی این است که هیچ روایتی برای آینده ندارد. دولت‌هایی که موعظه‌گر بازار آزاد بودند، اکنون در مقابل مهاجران و کالاها دیوار می‌کشند، گویی روسای جمهوری‌شان اربابان فئودالی مدرن هستند. آنهایی که خواهان خصوصی‌سازی بودند اکنون به هر دولتی متوسل می‌شوند که سابقاً از آنها بدگویی می‌کردند، با این امید که آن‌ها را از بار بدهی‌ها خلاص کنند. و آنهایی که روزگاری طرفدار جهانی‌شدن بودند و از جهانی سخن می‌گفتند که سرانجام یکی خواهد شد، اکنون به دستاویز «امنیت قاره‌ای» چنگ انداخته‌اند.

ما در در وضعیت بی‌سروسامانی سیاره‌ای زندگی می‌کنیم که در آن به دشواری می‌توان پیش‌بینی کرد که راست‌های جدید آمریکای لاتین در آینده چه خواهند کرد. آیا جهانی‌شدن را انتخاب می‌کنند یا حمایت‌گرایی را؟ آیا سیاست‌های خصوصی‌سازی را دنبال خواهند کرد یا دخالت دولت را؟ خودشان هم پاسخ به این سوالات را نمی‌دانند زیرا در دریایی از اغتشاش قایق‌رانی می‌کنند و فقط می‌توانند چشم‌اندازهای محدود را بیان کنند. این نیروهای راست آینده‌ای را نمایندگی نمی‌کنند که جامعه‌ی آمریکای لاتین بتواند انتظارات درازمدت خود را به آنها واگذار کند. برعکس: آنها باعث صعود بی‌عدالتی و نابرابری خواهند شد. یگانه آینده‌ی ملموسی که آنها می‌توانند به نسل‌های جدید بدهند آینده‌ای است سرشار از اضطراب و عدم‌قطعیت.

م.م: در بسیاری از نقاط جهان، زوال شدید احزاب سیاسی سنتی پا به پای ظهور نیروهای سیاسی جدیدی بوده است که هر یک به سیاق متفاوت خویش جهانی‌شدن نولیبرالی و نظم موجود را به چالش می‌کشد. بازار آزاد دیگر مترادف با توسعه و دمکراسی قلمداد نمی‌شود، چنانکه به نادرست پس از سقوط دیوار برلین چنین تلقی می‌شد، و بحث درباره‌ی بدیل‌های سرمایه‌داری بار دیگر علاقه‌ی چشمگیری را برمی‌انگیزاند. چپ آمریکای لاتین چه می‌بایست بکند تا به این وضعیت رونقی بدهد و چرخه‌ی جدیدی از دخالت و رهایی سیاسی را آغاز کند؟

آ.گ.ل: شرایط برای ایجاد یک مرحله‌ی جدید ترقیخواه، فراتر از آنچه در دهه‌ی گذشته به دست آمده، مهیاست. در این مرحله از تزلزل و نابه‌سامانی بزرگ، فضایی برای پیشنهادات بدیل و جهت‌گیری جمعی به سوی افق‌های جدید وجود دارد که متکی است بر دخالت واقعی مردم و غلبه (پایدار از لحاظ زیست‌محیطی) بر بی‌عدالتی‌های اجتماعی.

وظیفه‌ی بزرگ چپ، در غلبه بر محدودیت‌ها و خطاهای سوسیالیسم سده‌ی بیستم، ترسیم افق جدیدی است که راه‌حل‌هایی را برای مسائل بالفعلی که باعث عذاب مردم است ارائه ‌دهد. این افق در خدمت «اصل امید» جدیدی است ــ هر نامی که دوست دارید به آن بدهید ــ که برابری، آزادی اجتماعی و حقوق و ظرفیت‌های جهان‌شمولی را به عنوان پایه‌ای برای خودتعینی جمعی اشاعه می‌دهد.

Categories
Journalism

رزمندگی سیاسی مارکس: در زمان انجمن بينالمللي كارگران

ــ 1. رهاورد مارکس برای بین‌الملل
انجمن بین‌المللی کارگران ــ که در 28 سپتامبر 1864 در لندن پایه‌گذاری شد ــ‌ سازمانی بود با چندین جریان مختلف سیاسی که توان هم‌زیستی با یکدیگر را داشتند. اتحادیه‌گرایان رفرمیست از انگلستان، همیاران (mutualists) فرانسوی متأثر از نظریه‌های پی‌یر ژوزف پرودون، مخالفان سرمایه‌داری، و ملغمه‌ای از گروه‌های دیگر، از جمله افرادی تحت تأثیر سوسیالیست‌های «تخیلی»، هشت سال دشوار همکاری کردند تا نخستین تجربه‌ی سیاسی فراملیتی جنبش کارگری را شکل دهند.[1]
تضمین همراهی تمامی این جریان‌ها در یک تشکیلات واحد، حول برنامه‌ای بسیار متفاوت با رویکردی که هریک از این جریان‌ها از آن آغاز کرده بودند، دستاورد بزرگ کارل مارکس بود. توانایی‌های سیاسی مارکس او را قادر ساخت جریان‌هایی را آشتی دهد که آشتی‌ناپذیر جلوه می‌کردند، و مراقب باشد بین‌الملل همچون بسیاری از انجمن‌های پیشین کارگری به‌سرعت به بوته‌ی فراموشی سپرده نشود. مارکس بود که هدفی روشن به بین‌الملل بخشید و به برنامه‌ای سیاسی‌ با درهای گشوده، اما به‌طور قاطع طبقه‌بنیاد دست یافت که به آن خصلتی توده‌ای ورای هرگونه فرقه‌گرایی می‌بخشید. مارکس همواره روح سیاسی شورای عمومی بین‌الملل بود: پیش‌نویس تمام بیانیه‌های اصلی بین‌الملل را نوشت و گزارش تمام کنگره‌ها را تهیه کرد.
مارکس همچنین نویسنده‌ی خطابه‌ی افتتاحیه و اساسنامه‌ی موقت بین‌الملل بود. مارکس در این متن‌های بنیادین، همانند بسیاری متن‌های دیگری که پس از آن نوشت، قاطعانه مبارزه‌ی اقتصادی و سیاسی را به یکدیگر پیوند ‌داد، تفکر بین‌المللی و کنش بین‌المللی را گزینه‌ای برگشت‌ناپذیر توصیف کرد. عمدتاً به لطف توانایی‌های مارکس بود که بین‌الملل کارکرد سنتز سیاسی خود را بسط داد، و خاستگاه‌های ملی مختلف را در پروژه‌ای برای مبارزه‌ی مشترک متحد کرد که خودمختاری قابل‌توجه، اما نه استقلال کاملِ آن‌ها را از مرکز فرماندهی به رسمیت می‌شناخت. حفظ وحدت گاهی اوقات فرساینده بود، به‌ویژه از آن رو که دیدگاه ضدسرمایه‌داری مارکس هیچگاه موقعیت سیاسی غالبی درون تشکیلات نداشت. با این‌حال به‌تدریج، تا حدی از طریق سرسختی خودش، و تا حدی از طریق انشعاب‌های گاه و بیگاه، اندیشه‌ی مارکس به آموزه‌ای هژمونیک بدل شد. این کاری طاقت‌فرسا بود، اما تلاش برای شرح و بسط موضوعات سیاسی به‌گونه‌ای قابل‌توجه از مبارزات سیاسی آن دوران سود برد. سرشت تحرکات کارگری، چالش ضدنظام کمون پاریس، وظیفه‌ی بی‌مانند سر پا نگه داشتن چنین تشکیلات بزرگ و پیچیده‌ای، و مجادلات پی‌درپی با دیگر گرایش‌ها در جنبش کارگری پیرامون موضوعات نظری و سیاسی متعدد، تمام این موارد مارکس را به ورای مرزهای اقتصاد سیاسی صرف سوق داد، حوزه‌ای که پس از شکست انقلاب 1848 و تضعیف اغلب نیروهای سیاسی بخش اعظم توجه مارکس به آن جلب شده بود.
مارکس همچنین برانگیخته می‌شد که ایده‌هایش را بسط دهد و گاهی اوقات بازبینی کند، یقین‌های قدیمی را به بحث بگذارد و پرسش‌های جدیدی برای خود طرح کند، و به‌ویژه نقدش از سرمایه‌داری را با ترسیم طرح‌واره‌های کلی جامعه‌ی کمونیستی تیزتر کند. از این رو دیدگاه ارتدوکس قدیمی پیرامون نقش مارکس در بین‌الملل که بر اساس آن مارکس به‌طور مکانیکی نظریه‌ای سیاسی را بر تاریخ اعمال کرد که پیش از آن در حصار تنگ پژوهشش ساخته و پرداخته بود، سراسر دور از واقعیت است.
در یکی از اسناد سیاسی ـ‌ تشکیلاتی کلیدی بین‌الملل، مارکس کارکرد آن را اینگونه خلاصه کرد: «ترکیب جنبش‌های خودانگیخته‌ی طبقه‌ی کارگر و عمومیت دادن به آنْ وظیفه‌ی انجمن بین‌المللی کارگران است، اما نه اینکه نوعی نظام اعتقادی را دیکته یا تحمیل کند.»[2] فارغ از خودمختاری قابل‌ملاحظه‌ای که به فدراسیون‌ها و شعبه‌های محلی داده شد، بین‌الملل همواره در جایگاه رهبری سیاسی باقی ماند. شورای عمومی آن بدنه‌ای بود که سنتز وحدت‌بخش از طیف گسترده‌ای از موضوعات را در نظر داشت، موضوعاتی از قبیل شرایط کاری، تأثیرات ماشین‌آلات جدید، حمایت از اعتصابات، نقش و اهمیت اتحادیه‌های کارگری، مسئله‌ی ایرلند، موضوعات سیاست خارجی، و البته، چگونگی ایجاد جامعه‌ی آینده.

ــ 2. پیروزی بر همیاران
در سپتامبر 1866 شهر ژنو میزبان نخستین کنگره‌ی بین‌الملل بود. شرکت‌کنندگان در کنگره اساساً به دو اردوگاه تقسیم شدند. نخستین اردوگاه شامل نمایندگان بریتانیا، چند آلمانی و اکثریت سوییسی‌ها، از بخشنامه‌های شورای عمومی پیروی می‌کردند که نوشته‌ی مارکس بود (که خود در ژنو حضور نداشت). اردوگاه دوم، دربرگیرنده‌ی نمایندگان فرانسه و فرانسوی‌زبان‌های سوییس، متشکل از همیاران بود. در واقع، در آن زمان مواضع میانه‌روانه در بین‌الملل شایع بود و همیاران جامعه‌ای را در نظر داشتند که در آن کارگران در آنِ واحد تولیدکننده، سرمایه‌دار و مصرف‌کننده باشند. آنها اعطای اعتبار آزاد را ابزاری تعیین‌کننده برای دگرگونی جامعه می‌دانستند؛ کار زنان را از منظر اخلاقی و اجتماعی زننده می‌شمردند؛ و با هرگونه دخالت دولت در مناسبات کاری (شامل قانون‌گزاری برای کاهش روز کاری به هشت ساعت) مخالف بودند، به این علت که چنین کاری رابطه‌ی خصوصی بین کارگران و کارفرمایان را تهدید و نظامِ بر سر قدرت را تقویت می‌کند.
رهبران شورای عمومی با تکیه بر برنامه‌هایی که مارکس آماده کرده بود موفق شدند گروهِ از لحاظ عددی پرقدرت همیاران را در کنگره به حاشیه برانند، و رأی لازم در حمایت از مداخله‌ی دولت را کسب کنند. پیرامون موضوع اخیر، مارکس در دستورالعمل‌هایی برای نمایندگان شورای عمومی موقت مسائل را به روشنی توضیح داد:
این امر تنها با تبدیل انگیزه‌ی اجتماعی به نیروی اجتماعی عملی می‌شود، و تحت شرایطی معین، هیچ شیوه‌ی دیگری برای انجام این کار وجود ندارد جز از طریق قوانین عمومی که قدرت دولت آن را به اجرا در آورد. در اجرای این قوانین، طبقه‌ی کارگر قدرت دولتی را تقویت نمی‌کند. برعکس، کارگران آن قدرتی را که اکنون علیه آنها استفاده می‌شود، به کارگزار خود بدل می‌کنند. آنها با قانون سراسری چیزی را عملی می‌کنند که انبوهی از تقلاهای فردی مجزا بی هیچ نتیجه‌ای در پی آن است.[3]

علاوه بر این، دستورالعمل‌هایی که مارکس برای کنگره‌ی ژنو نوشت، بر کارکرد اساسی اتحادیه‌های کارگری‌ تأکید می‌کرد که نه تنها همیاران، که پیروان رابرت اوئن در بریتانیا و پیروان فردیناند لاسال در آلمان هم به‌شدت علیه آن موضع می‌گرفتند: «این فعالیت اتحادیه‌های کارگری نه فقط قانونی، که ضروری است. تا زمانی که نظام فعلی تولید پابرجاست نمی‌توان از اتحادیه‌ها چشم‌پوشی کرد. بر عکس، باید با تشکیل و ادغام اتحادیه‌های کارگری در تمامی کشورها آن را عمومی کرد.»[4]
در همین سند، مارکس اتحادیه‌های موجود را از نقدش مصون نمی‌دارد. چرا که آنها «فقط و فقط مصمم به مبارزات محلی و بی‌واسطه با سرمایه [بودند] و هنوز تماماً قدرتشان را برای فعالیت علیه خود نظام بردگی مزدی درک نکرده [بودند]. ازاین‌رو از جنبش‌های عمومی اجتماعی و سیاسی بسیار دور مانده‌اند.»[5]
بنابراین،‌ با وجود تمام دشواری‌های ناشی از گوناگونی ملیت‌ها، زبان‌ها و فرهنگ‌های سیاسی، بین‌الملل توانست به اتحاد و هماهنگی میان طیف گسترده‌ای از سازمان‌ها و مبارزات خودانگیخته دست یابد. بزرگ‌ترین امتیاز بین‌الملل این بود که به‌طور قطعی از خصلت محدود اهداف و استراتژی‌های اولیه‌اش فراتر رفت و نیاز مطلق به همبستگی طبقاتی و همکاری بین‌المللی را اثبات کرد. پس از 1867، بین‌الملل که از موفقیت در دستیابی به این اهداف، شمار فزاینده‌ی اعضا و سازمان‌‌دهی کارآمدتر نیرو گرفته بود، در سراسر اروپای قاره‌ای پیش‌روی کرد.
در طول چهار سال همیاران جناحی پراهمیت در بین‌الملل بودند. مارکس بی‌شک نقشی کلیدی در مبارزه‌ی طولانی برای کاهش اثرگذاری پرودون بر بین‌الملل داشت. ایده‌های مارکس تأثیری اساسی بر رشد نظری رهبران بین‌الملل داشت، و او با پیروزی در هر کشمکش عمده‌ درون سازمان، توانایی چشمگیری در حمایت از آنها از خود نشان داد. برای مثال در مورد تعاونی، او در سال 1866 در دستورالعمل‌هایی برای شورای عمومی موقت: مسائل متفاوت، به کارگران توصیه کرد که «به تولید تعاونی وارد شوند نه فروشگاه‌های تعاونی. دومی تنها به سطح نظام اقتصادی موجود آسیب می‌زند، اولی به پایه و اساس آن یورش می‌برد.»[6]
کنگره‌ی بروکسل، که در سپتامبر 1868 برگزار شد، در نهایت بساط همیاران را جمع کرد. نقطه‌ی اوج آنجا بود که مجمع پیشنهادِ سزار دو پاپ را پیرامون اجتماعی کردن وسایل تولید پذیرفت ــ گام بزرگی رو به جلو در توصیف بنیان اقتصادی سوسیالیسم، که دیگر صرفاً ایده‌ای در نوشته‌های روشنفکرانی خاص نبود بلکه در برنامه‌ی تشکیلاتی فراملیتی وارد شد. در خصوص زمینداری، مجمع موافقت کرد که: «‌توسعه‌ی اقتصادی جامعه‌ی مدرن ضرورت اجتماعی تبدیل زمین‌های مزروعی به دارایی‌ عمومی جامعه، و اجاره‌ی زمین به شرکت‌های کشاورزی را به‌نیابت از دولتْ تحت شرایطی قابل‌قیاس با شرایطی که پیرامون معادن و راه‌آهن بیان شد، خلق خواهد کرد.»[7]
در آخر، چند نکته‌ی جالب توجه پیرامون محیط زیست: «از آنجا که اعطای جنگل‌ها به اشخاص به نابودی درختان می‌انجامد که برای بقای سرزندگی طبیعت ضروری هستند، و در همین راستا، به از میان رفتن خاک‌های حاصلخیز، و نیز سلامتی و زندگی مردم ختم می‌شود، کنگره معتقد است جنگل‌ها باید در تملک جامعه باقی بمانند.»[8]
بنابراین بین‌الملل در بروکسل نخستین اظهار عقیده‌ی رسمی روشنش را درباره‌ی اجتماعی‌سازی وسایل تولید توسط مقامات دولتی انجام داد. این نشانه‌ی پیروزی پراهمیتی برای شورای عمومی و نخستین ظهور اصول سوسیالیستی در برنامه‌ی سیاسی یک تشکیلات کارگری بزرگ بود.
تصمیم‌های کنگره‌ی بروکسل پیرامون زمینداری بار دیگر در کنگره‌ی بازل در سپتامبر 1869 مورد تأکید قرار گرفت. تا آنجا که یازده تن از فرانسوی‌ها متنی را تأیید کردند که اعلام می‌کرد جامعه حق دارد مالکیت خصوصی بر زمین را از میان ببرد و آن را بخشی از اجتماع کند. فرانسوی‌ها پس از بازل، دیگر در بین‌الملل پیرو نظریه‌ی همیاری نبودند.

ــ 3. اهمیت حزب سیاسی پس از کمون پاریس
پس از پیروزی آلمانی‌ها در نبرد سدان و اسارت بناپارت، مردم پاریس علیه آدولف تی‌یر شوریدند، و کمون پاریس، نخستین رخداد سیاسی عظیم در حیات جنبش کارگری، را در مارس 1871 بنیان نهادند. اما در خلال «هفته‌ی خونین» (21ـ28 مه 1871)، چند ده‌هزار کمونارد در نبرد کشته یا بدون تشریفات قانونی اعدام شدند؛ این خونبارترین کشتار در تاریخ فرانسه بود. دست‌کم 43.000 نفر دیگر به زندان افتادند، 13.500 نفر از آنان عاقبت به مرگ، حبس، کار اجباری یا تبعید محکوم شدند. از آن پس بین‌الملل در مرکز مناقشات بود و مظنون اصلی هر حرکتی علیه نظم مستقر به شمار می‌آمد. مارکس با طعنه‌ی تلخی در این فکر بود که «آتش‌سوزی بزرگی در شیکاگو رخ داده، تلگراف در سراسر جهان آن را کردار شریرانه‌ی بین‌الملل اعلام کرده؛ و شگفت‌آور است که هنوز طوفانی که هند غربی را ویران کرده به اعمال دیوآسای بین‌الملل نسبت نداده‌اند.»[9]
با این حال، پاریسِ شورشی جنبش کارگری را تقویت کرد، آن را وادار کرد مواضع رادیکال‌تری اتخاذ کند و مبارزه‌جویی‌اش را تشدید کند. تجربه نشان داد که انقلاب امکان‌پذیر است، که هدف می‌تواند و باید بنا کردن جامعه‌ای باشد به‌کلی متفاوت با نظم سرمایه‌داری، اما کارگران برای دستیابی به این هدف همچنین مجبورند شکل‌های پایدار و سازمان‌یافته‌ی جمعیت سیاسی را خلق کنند. این ایده‌ها در اساسنامه‌ی سازمان در کنفرانس لندن در سپتامبر 1871 مطرح شد. یکی از اهدافی که در لندن به تصویب رسید اعلام می‌کرد:
طبقه‌ی کارگر، به‌عنوان یک طبقه، در برابر قدرتِ جمعی طبقات مالک نمی‌تواند کاری کند، مگر اینکه خود را در قالب حزبی سیاسی برگمارد، مجزا و نیز در مقابل تمام احزاب کهنی که طبقات مالک شکل داده‌اند؛ برساختن طبقه‌ی کارگر در یک حزب سیاسی برای پیروزی انقلاب اجتماعی و فرجام نهایی آن ــ نابودی طبقات ــ اجتناب‌ناپذیر است؛ و ترکیب نیروهایی که طبقه‌ی کارگر پیشتر توسط مبارزات اقتصادی‌اش به انجام رسانده است، هم‌زمان باید در حکم اهرمی برای مبارزاتش علیه قدرت سیاسی زمین‌داران و سرمایه‌داران عمل کند.[10]

نتیجه‌گیری روشن بود: «جنبش اقتصادی [طبقه‌ی کارگر] و کنش سیاسی آن به‌گونه‌ای جدایی‌ناپذیر همبسته است.»[11]
در حالی که کنگره‌ی ژنو اهمیت اتحادیه‌های کارگری را در سال 1866 تثبیت کرد، کنفرانس لندن در سال 1871 تمرکز را به دیگر ابزار جنبش کارگری مدرن یعنی حزب سیاسی معطوف کرد. به‌باور مارکس، خودرهایی طبقه‌ی کارگر نیازمند فرآیندی طولانی و دشوار بود ــ‌ دقیقاً برخلاف نظریه‌ها و فعالیت‌های تعالیم یک انقلابی اثر سرگئی نچایف، که نمایندگان در لندن دفاع او از انجمن‌های مخفی را محکوم کردند، اما میخاییل باکونین با شور و حرارت از آن حمایت می‌کرد.
با وجود نظرات موافق سودمندیِ نقطه‌عطف لندن، بسیاری آن را مداخله‌ای احمقانه دانستند. نه فقط گروه‌های مرتبط با باکونین، که اغلب اتحادیه‌ها و شعبه‌های محلی، اصول خودمختاری و احترام به واقعیت‌های گوناگونِ پدیدآورنده‌ی بین‌الملل را یکی از بنیادهای بین‌الملل قلمداد می‌کردند. این برآورد غلط از نقش مارکس بحران تشکیلات را سرعت بخشید.
نبرد نهایی بین «سانترالیست‌ها» و «طرفداران خودمختاری» در کنگره‌ی لاهه در سپتامبر 1872 رخ داد. اهمیت حیاتی این نشست مارکس را وادار کرد شخصاً به‌همراه انگلس در آن حضور یابد. در واقع، این تنها کنگره‌ی تشکیلات بود که او در آن شرکت کرد. تمام جلسات کنگره مملو از جدال پایان‌ناپذیرِ دو اردوگاه بود، و پذیرش تصمیم‌ها تنها به علت ترکیب کژدیسه‌ی آن ممکن شد. به‌هرحال، از آن پس حزب برای مبارزه‌ی پرولتاریا حیاتی شمرده شد: حزب باید مستقل از تمامی نیروهای سیاسی می‌بود و باید از لحاظ برنامه‌ای و سازمانی مطابق با شرایط ملی ایجاد می‌شد.

ــ 4. رهاورد بین‌الملل برای مارکس
نتیجه‌ی کنفرانس‌های لندن و لاهه، با عدم‌توجه به روحیات غالب یا در عدم‌آینده‌نگری لازم برای اجتناب از قدرت‌گیری باکونین و گروهش، تا حد زیادی به بحران درونی دامن زد. این نتیجه برای مارکس پیروزی زیان‌باری از آب درآمد ــ‌ پیروزی‌ای که، در تلاش برای حل مجادلات درونی، با تشدید آن مجادلات پایان گرفت. با این حال، این را نباید از نظر دور داشت که تصمیم‌های اتخاذ شده در لندن تنها فرآیندی را سرعت بخشید که پیش از آن آغاز شده بود و عقب راندن آن امکان‌پذیر نبود.
در کنار تمام این ملاحظات تاریخی و تشکیلاتی، ملاحظات دیگری نیز در رابطه با شخصیت اصلی ماجرا وجود دارد. همانطور که مارکس در جلسه‌ی کنفرانس لندن در سال 1871 به نمایندگان یادآوری کرده بود، «فعالیت شورا بسیار گسترده شده بود، و این ضروری بود چرا که باید هم با مسائل عمومی و هم با مسائل ملی دست و پنجه نرم می‌کرد.»[12] بین‌الملل دیگر تشکیلات کوچکِ سال 1864 نبود که تنها مرکب از شاخه‌های انگلیسی و فرانسوی باشد؛‌ اکنون بین‌الملل در تمام کشورهای اروپا حاضر بود، کشورهایی که هر یک مشکلات و خصلت‌های ویژه‌ی خود را داشتند. نه تنها تشکیلات در همه جا از کشمکش‌های درونی در عذاب بود، بلکه رسیدن کموناردهای تبعیدی به لندن، با تمایلات جدید و رهاورد ناهمگونی از ایده‌ها، اجرای وظیفه‌ی سنتز سیاسی را برای شورای عمومی دشوارتر می‌کرد.
مارکس پس از هشت سال فعالیت فشرده برای بین‌الملل به‌شدت خسته شده بود. او با آگاهی از اینکه نیروهای کارگری در پی شکست کمون پاریس در حال عقب‌نشینی بودند ــ مهم‌ترین حقیقت آن دوران به‌باور او ــ تصمیم گرفت سال‌های پیش رو را به تلاش برای تکمیل سرمایه اختصاص دهد. او به هنگام عبور از دریای شمال برای رسیدن به هلند، لابد به این فکر افتاده که نبردی که انتظارش را می‌کشد لاجرم آخرین نبرد مهم او در مقام شخصیت مستقیم ماجراست.
مارکس پس از شخصیتی آرام که در نخستین نشست در تالار سنت مارتین در 1864 از خود نشان داد، نه تنها از جانب نمایندگان کنگره و شورای عمومی، بلکه از سوی افکار عمومی به‌عنوان رهبر بین‌الملل به رسمیت شناخته شده بود، از این رو، اگرچه بین‌الملل یقیناً تا حد زیادی وام‌دار مارکس بود، نقش زیادی نیز در تغییر زندگی او داشت. مارکس را پیش از تأسیس بین‌الملل، فقط در محافل کوچک فعالان سیاسی می‌شناختند. بعدها، و بیش از همه پس از کمون پاریس ــ و نیز قطعاً پس از انتشار اثر سترگش در سال 1867 ــ‌ آوازه‌ی او در میان انقلابیون در بسیاری از کشورهای اروپا پیچیده بود، تا جایی که مطبوعات از او با عنوان «دکتر ترور سرخ» نام می‌بردند. مسئولیتی که ناشی از نقش او در بین‌الملل بود ــ که به او اجازه می‌داد از نزدیک مبارزات اقتصادی و سیاسی را تجربه کند ــ محرکی دیگر برای تأملاتش پیرامون کمونیسم بود و به کلِ نظریه‌ی ضدسرمایه‌داری‌اش غنای بیشتری بخشید.

یادداشت مترجم: متن حاضر ترجمه‌ای است از:
https://marx200.org/en/blog/marxs-political-militancy-time-international-working-mens-association
یادداشت‌ها:
1. برای بررسی مفصل بین‌الملل ــ و برای کتاب‌شناسی مهم‌ترین قطعنامه‌ها و اسناد ــ ر. ک. به مارچلو موستو، «مقدمه»، در کتاب کارگران متحد شوید! بین‌الملل پس از 150 سال (به کوشش موستو)، نیویورک/لندن، انتشارات بلومزبری، 2014، صص. 1ـ68.
2. Marx, ‘Resolutions of the Geneva Congress (1866)’, in Musto (ed.), Workers Unite!, op. cit., p. 85.
3. Ibid.
4. Ibid.
5. Ibid.
6. Ibid.
7. Karl Marx, ‘Resolutions of the Brussels Congress (1868)’, in Musto (ed.), Workers Unite!, op. cit., p. 92.
8. Ibid.
9. Karl Marx, Report of the General Council to the Fifth Annual Congress of the International.
10. Karl Marx and Friedrich Engels, ‘On the Political Action of the Working Class and Other Matters’, in Musto (ed.), Workers Unite!, op. cit., p. 285.
11. Ibid.
12. Karl Marx, 22 September 1872, in Premiére International, vol. II, p. 217.